الان که شروع میکنم به نوشتن نمیدانم که به کجا میانجامد. خبر هم ندارم که چه قرارست بشود در امتداد کلمههایی که سهمی از زندگی ندارند وقتی گوشی برای شنیدن نباشد و چشمی برای خواندن. در این کلمههایی که تنها پناه مناند امروز ِ روز. تنها آرامشی ساختگیاند از دردهایی که تنم را فشار میدهد و قلبم را در اندوه زمان میپیچاند.
کاش که میشد دم بر سکوت نگرفت و فریاد زد. دچار ِ صدای شیون زنیام از گیلهمرد این روزها و سوتهای پاپیون که دوستش داشتیم زیاد. یادت هست؟ همان موقع هم میدانستم این قوس رقصان ظریفتر است از استیو مککوئین یوقور و چشم آبی که آزادی را از آبهای دور و بر دورتر نمیدید.
این آخر هفته آواز خوشی نمیتوانم سر دهم. نه جای توصیه دارم و نه آرزو. و نه حرفی هست که نای گفتنش را داشته باشم به حکایت ِ اکنون. بگذارید ولی دوستانه بنویسم و یک اعتراف کنم.
اعتراف میکنم ازین نوع خوشبختی بیزارم. کُفر و شُکر و اینها را وِل کنید فعلن. من اینجا اعتراف میکنم که متنفر میشوم از خودم وقتی زیر سقفی میخوابم و نگاه پردهای میکنم که نارنجیست و چینهای ردیف دارد. زجر میکشم از گرمای مطبوع اتاقم وقتی میدانم هزاران آدم آن بیرون دارند ناله سرمیدهند از درد؛ و هزاران پل پر است از آدمهایی که مچاله شدهاند زیرش از سرما. بیشمار زندانهایی که مملو از بیگناهانیست که شبهای آرام ِ مرا با التماسِِ مرگ صبح میکنند. اعتراف میکنم که چنان بدبختیای میخواهم که کسی اندکی غبطه نخورد بر داشتههایم، بر خوشبختیام. بر آغوشهای گرمی که جا دارد برای من. میخواهم که پستترین ِ مردم باشم در بردنِ لذت خوشبختی؛ و خودم را خوش کنم به دیدن آدمهای خوشبخت. ببالم بر خودم که کس نیست که در این دنیای گردون لَختی بخواهد که داشتههای مرا داشته باشد و نداشته باشد. التماس من اکنون از زمانه به کوتاهی ِ دیدن خندههای شادمانهی دوستم خلاصه میشود و گرفتن ِ خلاصی از خودم. تمام معاملهی من با این دنیا این است و چه بهشت موعودیست اگر آن روز بهارهم نباشد.
پسا.ن: باید بگوییم که بداهه نویسی میکنیم در کامنتدانی. شاید بایستی که بدانید!
Labels: ويكند نوشت