- بیخود زور نزنید که چشمانتان این شادی و زندهشدن را نبیند. بیخود هم ادای آدمهای عشق از دست داده و پژمرده را درنیاورید اصلن به این هوا نمیخورد. آنهایی که خوشحالند که خدا بیشترش کند آنهایی که نیستند بروند بگردند یک دلیل بخرند از همان اطراف. پیدا میکنید نکردید بنده خرخرهام را تقدیم میکنم برای بریدن. کسی اگر اول سالی بشیند به آه و فغان خر است. وقت زیاد است. از چهاردهم به بعد بشینید با غم و غصه خودتان را خفه کنید. شاکی نمیشوم. - سلامملیکم! البته این سلام غیر از سلامهای دیگر است. هی دکامایا سلام! سال نو مبارک! سنجی؟ خجالت نکشیها! [این یک استفادهی خصوصیست از وبلاگ] باقی چطورند؟ عیدتان مبارک شد؟ یا گذاشتیدش به همان روال سابق برود و حسرت نو شدن به پایش بکشد که حالا مگر سال دیگر دلتان تاب نیاورد و عطری بپاشید و ماهیای بگردانید و سبزهای سبز کنید؟ - قبل ازینکه اینجا دوباره بشود سِن و ما بشویم به حساب خودمان سخنران، دوستانه میخواهمتان این یکسال به مشکلاتتان آنقدر که به خندههایتان جدی نگاه میکنید، جدی نگاه نکنید. بگذارید بگذرد. بگذارید که خودش حل شود، خودش هم حل میشود. زیاد هم کاری از دست ما برنمیآید. ما همان دیالوگ گویان زندگی هستیم. زندگی روال خودش را میرود از آغاز تا انجام. بیابیم که آغازش کجاست و انجامش را در آیندهای دور فقط به انتظار بنشینیم. - دیالوگگویی زندگی همان منطق یک، دو سه و سپس چهار است. فکرش را بکنید که قبل ازینکه من دیالوگم را بگویم روبرویی دیالگش را بگوید در جواب من. یک جواب/ ریاکشن که اکشناش هنوز اتفاق نیافتاده. دنیای درهم و جالبی میشود البته. گاهی هم میشود که ریاکشن یکی را یک نفر دیگر انجام دهد. باید بگردیم و مَچ کنیم کدام به کدام میخورد. خیلی قِل خورد. باشد اینجا، هر کس دلش خواست بیاید بسطش دهد. بعدن حرف میزنیم رویش. - این تاریخ انقضای نوشتهها دمار از روزگارمان درآورد با نو شدن سال. ما ماندهایم و یک کپه حرف و زمانی که از رویشان رد شد و مهر باطلی که به حساب تاریخ رویشان خورد. بعله! چه زود دیر میشود. - بهار یعنی همان بوسهای که به بهانهی تبریک از میانهای میگذرد. شاید به حسابی همان اتفاق کوچک ِ معمول باشد ولی به نوازش قلب تپندهی زمین میارزد. ما که از هیجانش تاب نمیآوریم و یک چیزی توی وجودمان وول میخورد ازین همه هیاهو. ازین همه زایش. ازین هجوم یکبارهی زندگی به زمین. به زمینی که مردمش دنبال چیزیند و بهار ارمغان همانچیز است در جان. و عقل توان ِتفکیک ندارد که آن حس کجایش وول میخورد که اینچنین تن را دچار میکند به چرخزدن توی چمنةای تازه درآمدهی دشت ِ کاراگو نزدیکیهای رودی که تیلاسو را به رالتورا وصل میکند. به فرض هم که حالا هردویشان خشک شدهباشد. چه فرقی میکند. - وبلاگ نوشتن تفاوت عمده دارد با وبلاگی زندگی کردن. وبلاگ نوشتن همین نوشتن چند خط است و شاید کامنت و خداحافظ. وبلاگی زیستن اما یک کار تمام وقت است. یکجور زندگیست که گوشهی ذهن جریان دارد. حتی همان همسایهها. همدردیها. حتی همان بحثهایی که در میگیرد و وامیدارد آدم را که شرکت کند در این اجتماع ِوبلاگی. جور غریبی زندگی کردن ِوبلاگی آدم را غرق در لذت میکند. بی مکان. با هویتی که خودت میسازی. جدا از آنکه کجایی و چه میکنی و چه کردهای و اجدادت سرخپوست بودهاند یا مورخ. همهاش را آنطور که دوست داری تعریف میکنی و خانهات را در یک جمعی بنا میکنی و شروع میکنی به زیستن. در طی روند اجتماعی بیرون یا درون نظر میدهی بلند هم میدهی. تمام زیبایی وبلاگ نوشت یا وبلاگی زیستن اینست که در بطن اجتماع اجتماع ِ دیگری بنا میشود که قوانین آن قبلیها را آنطور که دوست دارد مینویسد.[توی پرانتز اینرا هم بگویم دیروز همین دستگاه جلویم -کامپیوتر- یک الارمی داد که ویرچوآل مموری یا همان حافظهی مجازیش کم شده. حالا اینکه چطور ممکن است یک حافظه آن هم از نوع مجازی کم بیاید به کنار، به این فکر میکردم که اگر یک وقتی اینترنت جا نداشته باشد و باقی مجبور شوند کوچ کنند جای دیگر چقدر جالب میشود.] - آها! هزارتوی رقص. ما هم یک چیزکی نوشتیم. داستان صفحهی آخر را هم بخوانید. دوست داشتنیست. - راضی بودیم از سال پیشمان. آنقدر که دستش را محکم فشار دادیم و از آن خندههای پخته که به لب نمیآید و در چشم برق میزند نثار همدیگر کردیم و ایستادیم تا چمدانش را بردارد و سوار قطارش شود و قطار هم در آن ناپیدا دور، محو شود. - و من دیدم ارابههایی را که دستور ِ کار امسال شماها را رویش میبردند. یک جاهایی را علامت زده بودند. نمیدانم اوایلش بود یا اواخرش. شاید هم نزدیک به اواسط سال بود ولی جاهای خوبی بود. گفتند باور کنید که جز خوبی برای اهالی زمین نیست و شما چشم بینا ندارید تا باور کنید. این یکی را پیرمردی گفت که هفت سال پیش از بیماری مرده بود و در همان راه بین دو کهکشان نزدیکیهای ستارهی سوم از کهکشان چهارم ایستادهبود. گفت که هر آنچه از دنیا و خودش فهمیده در آن بیست سال بیماریش بوده. آنقدر مدیونِ آن ضعف بود که آرزو میکرد کاش آن چهل سال دیگر را نیز در بستر بیماری سپری کردهبود. - باور داشتن ِ خدا به هر حال بهتر از باور نداشتناش است. و لابد عاشقانههایی که میشود در وصف یک خالق نادیده نوشت. کسی که مظهر کمال یافته باشد. شاید که از لحاظ منطق و عقل هیچوقت نشود چیزهایی را به وضوح اثبات کرد ولی نمیشود منکر شد که وجودی ماوراء ما هم هست که میتواند آرامش بدهد. نه اینکه جز ما باشد و نه اینکه خود ِ ما باشد. توصیفش نمیکنم بگذارید خالقِ هر کداممان درونِ هر کداممان بماند و حرفی از اعتقادات به میان نیاید. شاید هم آنکه تسبیح میچرخاند در دل هوای حوری دارد و آنکه جام می را دور میچرخاند در دل طلب وصال به معشوقی که عظیم است و زوال ندارد. ما چه کارهایم که مهر تایید بزنیم یا انکار کنیم آدمها را. کمی پَست ببینید خودتان را. کوچکیتان را اگر گوشزد نکنید به خودتان، روزگار توی گوشتان میزند. آنوقت بلند شدنتان وقت میبردها! - برای همهتان زندگیای روحبخش به روحبخشی و زیباییِ نفْس ِ جوانی آرزو میکنم و پختگی و آرامش ِ پیری. آرزو میکنم که لحظههایتان را دور نریزید. شیرینیهای زندگی را تا شکرک نزده با لبهایتان آشتی دهید، گاهی کودک شوید و بگذارید آن موجود کوچک خوابیدهی درونتان از درختها بالا رود و هنگامهی عشق اما بزرگ شود؛ بگذارید بلوغ راهی باشد برای ادای دینتان به مصیبتهایی که زندگی صد برابر کمتر از خوشیهایی که ارزانیتان میدارد پرت میکند سر راهتان. آرزو میکنم [...] - دیدهاید چه فرشتهای از آن بالاها افتاد روی تهماندهی حرفهای آخر سال ِ ما؟ - بانوی خورشید حواسمان به تقدیمی شما هم هستها! نگذارید به حساب کم حواسی. جای خاص میخواهد. بد و بیراه نثارمان نکنی یک وقتی!
آهنگهای جُنگ:
- میوزیکه! - دلمان میخواست کل آهنگهايي که توی آخر هفتهها گذاشته بودیم. لینک میگذاشتیم این}ا. که شاید اگر کسی نداشت باز برش دارد. یک دستهبندی هم بشود. حالا یک بلایی سرش میآوریم. تا چهاردهم. فعلن همین یکی باشد از همان مجموعه: Music#3