- شاید که چیز خاصی هم نباشد، که نیست. همین بهار را میگویم. همین گیر دادن به خودمان و زمین که باید نو شویم و اینها. میدانید کجایش آدم را سر کیف میآورد همان قسمت نوروز باستانیاش. اگر این باستانی را از رویش بردارند شاید که نه، حتمن آن عظمت از ان گرفته میشود. همان دیدن پدران و مادرانمان پای سفرهها. با آن لباسها دامندار چینچینی.اجدادمان نشسته و چمباتمه زده کنار معرقکاریها و مینیاتورها. در هنگامهی جنگها. بحبوحهها. دور آتش. آن وقتها که سبزه درست میکردند و ماهی میگرفتند. و حالا ما تکرار مکرر لحظههای نامکرر طبیعتیم. شاید که شکستن بعضی عادتها آدم را سر ِ کیف بیاورد ولی نگهداشتن بعضی دیگر به آدم نوعی حس ِ یتیم نبودن میدهد. - انگار که همهاش یک عاله چیز ته چشمهایم، دستهایم، زبانم گیر کرده باشد ولی نتوانم که بگویم. یک جور ِناجوری ذوق دارم برای حرف زدن، برای نوشتن. ولی تا که دست میبرم که بنویسم آن لحظههای پیش محو میشوند و آنی که مینشیند پشت این کیبورد دیگر آن دختر سه دقیقه پیش نیست که رویاهایش را میشمرد. یک آدم معمولیست که یک چیزی را میخواهد بنویسد چه از جنس رویا چه از جنس قصه. آن وقت حتی اگر شاهکار هم از آب درآید به درد نمیخورد. به درد آن حس نمیخورد. - موسیقی؛ چه بر سر ما خواهد آمد اگر یک روز موسیقی زندگیمان را از تک تک سلولهایمان بگیر تا فکرها و زندگیمان را میساختند. مینشستیم و غرق میشدیم در آن. با تک تک ِ ضربهایش میرقصیدیم و شاید اشک میریختیم. شاید هم که همالآن که آهنگی بر دلمان مینشیند تکهای از آن روح ِ [چه کلمهی دیگری میتوانم استفاده کنم؟] زندگیمان است که درونش جا داده شده. حتی به اندازهی سه ثانیه. تصورش را بکنید که این لحظههای اوج، این سه ثانیهها میآمدند و مینشستند درون یک آهنگ و زندگیما را کامل میکرد. - آدمها ذوق میکنند. لبخند میزنند، به وجد هم میآیند. ولی گاهی همین آدمها میخواهند که از شدت انبساط منفجر شوند. مثل وقتی که یک متنی را میخوانی که تکهتکهی وجودت را میپاید. یا از آن تابلوها که انگار یک حقیقت ژرف دیگری را بر تو مسلم میکند. یا یک قصه نه به طور حتمی چیز خاصی را بیان کرده باشد یا حتی یک مستند از افکار و شخصیت یک نفر، چنان راه ِنویی باز میکند به تو در زندگی که همهاش یک احساسی درونت غلت میخورد. احساسی که انگار همین الان است که میخواهی پرواز کنی. ساکت که نمیشود. شاید بتوان در طول زمان پختاش و از آن راهی به جایی برد ولی در آن لحظهی ناب ِپیدا شدن. مثل حس ِ یک عاشق است که ذره ذرهاش یک جور کششی دارند به سمت آن معشوق. به سمتی که در عین تازه بودن فراتر است. انگار مکمل است. یک جور حقیقتی ست که وجود دارد و در لحظه یافت میشود و تو از فوران آن آتشفشانِ نهفتهی درونت آگاهی ولی راهی به جایی نداری مگر به گریز یا غوطهور شدن در آن ژرف معمای تازه گشودهشده. - آن بالا یک تابلوییست از رنه ماگریت. همان که زیرش نوشته «این یک پیپ نیست». یک روزی یک تابلو از خودم میکشم و زیرش مینویسم «این یک مسعوده نیست». آن وقت به خودم نگاه میکنم. شما اینطور نگاه کردهاید به خودتان؟ یا اطرافیانتان به شما؟ یا شما به اطرافیانتان؟ - عید نوروزِ ما با معجزههای رنگارنگی شروع شد. با یک جور عشق به زندگی. حالا نه اینکه چیزهای خیلی بزرگی درانتظار بود یا باشد. نه. مصیبتها همیشه نزدیکاند. انتظارشان را کشیدن خب به چه درد میخورد. ولی همان معجزات رنگارنگ و همان ماهیهای فایتر ِ قرمز و آبی و لابد و ارجح بر همه آن کفشدوزک ِ کوچولو که امسال بهار همین اطراف پیدا شده و درست بغل دست ِمن همین حالا نشسته و به شما نگاه میکند این نوید را به من و به شما و به همهی آنهایی که کفشدوزکهایی مثل من و دوست تازهی من را دوست دارند میدهد که امسال نمیتواند و حق ندارد بد باشد. - فکر کنم اگر پادشاه کشوری میشدم به مردم شهر میگفتم روز درختکاری همه لباش درخت بپوشند و کلاههای پر از برگ بگذارند روی سرشان. مثل اینکه دوست دارم به مناسبتهای مختلف توی وبلاگم برای خودم مراسم راه بیاندازم. بنشینید آرزو کنید از آن باغهای بزرگ یک جایی بخرم آنوقت هر مناسبتی شد همه جمع شویم و من هی از آن مراسمهای رنگارنگ بگیرم. یک اسپانسر هم لابد خبر کنید. - داریم به یک داستان ادامهدار فکر میکنیم. یادمان بماند. - هی! آن کفشدوزک هدیهی یک روز صبحمان است! از آن صبحهای تابستانی که آدمةا روی هوایند. یادت که هست؟ [این یک پیام خصوصیست] - نازلی [همین امروز بود یا دیروز؟ ] نوشته بود که وبلاگهایی که روزمره مینویسند را دوست دارد. مثل همین دوست ناز ِ ما؛ نیوشا. اتفاقن یکباری نوشته بودم جزء اعترافهایم که همانقدر که آدم میتئاند از خواندن وبلاگهای سبکدار و سنگین لذت ببرد از خواندن وبلاگهای روزمره نویسی هم لذت ببرد. و دقیقن من+زورم همین نیوشا جانمان بود. در این روزمره نویسیها همان نوع دید خلاق و بِکر و شاید لحن صمیمانهای که آدم را دوست خطاب میکند. میکشاندمان تا دور هم یک چیزی هم بنوشیم. - شبهای بهارمان در پی بی چراغ خوابی در کنار شمع میگذرد و خودنویس و سررسید و چند تا کتاب که هی در نثر و مفهومشان تعجب میکنیم و هی میمانیم در عظمت این کلمات که چه نادیده میگرفتیم هجوم مسلسل وار جاودانهشان را! - سنجی عکس دوم تقدیمت باد! - زندگی به هر حال چه چیز مزخرف و به درد نخوری باشد چه شاهکاری که مثال ندارد، وجود دارد. گاهی که به آن لحظهی مرگ فکر میکنم تازه یادم میآید این چیزی که الان دارم زندگیست. گاهی چمدان را جمع کنیم. همین نزدیکیست مرگ. به انتظار نشسته. به همان نزدیکی ِ «تیک ِ» عقربهی ساعت تا «تاک ِ» بعدیاش.
آهنگهای جُنگ:
- تقدیم به هزارتوی رقص [چپ چپ هم نگاه نکنید، وقتی هزارتو رقص باشد ما حرف زیاد داریم. حالا اینکه خودمان را جمع و جور کردیم یک ذکری کردیم کوتاه دلیل نمیشود تا قیام قیامت به حساب دنبالک (؟) وصله نچسبانیم به هزارتوی رقص!]