تمام داستان از همانجا شروع شد که یک دختر بیست و چهار ساله و به حساب خودش بیست و پنج ساله پایش را انداخت روی پایش و زُل زد به مونیتور و تصمیم گرفت یک شاهکار خلق کند. همینطور که سطرهای اول را مینوشت با خودش فکر میکرد که بعد از تمام شدن داستان ترجمهاش میکند به انگلیسی، از دوستش هم میخواهد به اسپانیایی برش گرداند. خالهاش هم لابد میتواند فرانسویاش را بنویسد. میماند عربی؛ که پدرش هست. بقیهی زبانها چه؟ پرتغالی، آلمانی، چینی، ژاپنی،...
با خودش گفت مهم نیست، دارالترجمهها برای همین پول میگیرند دیگر. صفحهی روبرویش را بست؛ گوشی را برداشت و شمارهی یکی از دارالترجمههای خیایان انقلاب را گرفت تا نرخها را مظنه بزند.
پسا.ن:
گلاره خاتون تولدتون مبارک بادا!
Labels: کوتاه نوشت