یک جاهایی هست توی زندگی که بچهبازی تمام میشود. گریههای بچهگانهی چارده سالگی دیگر وجود ندارد. تمام دنیا میشود دفتر نوشتهشدهای که اتفاق هیچ ماجرائی درونش محال نیست. یکطور افسانهای میشود زندگی، قصه. دیگر میگذری از خودت و اطراف و اطرافیانت. عشقت را رها میکنی که اوج بگیرد و روی هر سطری از این دنیا بنشیند؛ حتی اگر خط بخورد، حتی اگر خطخورده باشد.
یک جاهایی هست که نمیشود گفت دیگر این عشق نیست که گریبانت را میگیرد، نمیشود گفت که بازی تمام شده؛ ولی میشود گفت که آن چشمها دیگر چشمهای یک دختربچه نیست. آن چشمها دنبال چیزهاییاند بزرگتر از احساس خوشی. چیزی نزدیک به بینهایت. چیزی بزرگتر از هیچ. چیزی درست به وسعت نشانهها؛ بیحادثهی وقوع ِحقیقت. چیزی به التماسِ عشق به حواشی ِ حقیقت. به فلشهای کمرنگ شده.
بزرگ میشود و فراگیر میشود. آنوقت وجودت در خلسهایست که روح ِدنیا را جز هویتی ناخالص و موهوم نمیبیند. همهچیز در تلاطمی مبهم و غیر واقعی محیط را گرفتهاند و تو این میانه به خواب ِ خوشت مینگری؛ و از این خوابِ خوش جز خاطرهای نمیاندوزی. چه التماس ِ فراموشی کنی چه جاودانگی، برای همیشه میماند و تو دچاری به مالکیتش.
Labels: فكر نوشت