18 March 2008

 ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر ِ سال



یک‌جایی از زمان، آخرهای همین سال که از زیر پختگی‌اش جوانی ِ سال نو را تحسین می‌کند، نشسته‌ام روی مبل مشکی‌ام و پتوی آبی پیچیده ام دور خودم. بوی آخرین فشفشه‌هایی که به افتخار خودمان روشن کردیم پیچیده توی سرم و خودم را خارج از همه‌ی هیاهوها و بنگ و بونگ‌های اطراف، جاداده‌ام همین کنار. جمع شده‌ام توی این اتفاقِ نارنجی و آب و زرد و به درد مضحک دست و پا و کمرم می‌خندم. مکث کرده‌ام و دنبال تکه‌های جامانده‌ی آخرم می‌گردم. دنبال تکه‌هایی که باید بچینم‌شان و بذارم‌شان کنار به حساب ِ سالی که رفت. بپیچم‌شان و دوباره مرورشان کنم تا بمانند توی زمان؛ تا زمان را روزی بیرون کشند از آن‌همه حرف و راه و کلام تا جاودانگی‌اش دوام یابد تا ابدی که زمان ندارد.
دست می‌کشم توی موهایم و چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را وِل می‌کنم روی نرمی ِ‌مشکی آن بالا و باز از اول می‌شمارم تمام خاطرم را. پهن‌اش می‌کنم تا بینم آن جا را که دختری ایستاده توی شهر و بی‌خیال آن همه همهمه برای ماشین‌ها می‌رقصد. ماشین‌ها بوق می‌زنند و او شادمان از شادی‌شان می‌شود. خودش می‌شود الهه‌ی آن قراضه‌های پر سر و صدا. یک جایی توی خاطرم مردی گوشه‌ی زندانی نشسته در آن تاریکی و با همان یک‌لا پیراهن ِ نازک نامه می‌نویسد به یک عزیزی. میانه‌اش مکث می‌کند و گاهی اشکی که نیست را پاک می‌کند تا کسی نبیند و مردی‌اش پاک نشود از آن نرمش پدرانه. یک‌جایی از خاطرم موهای سیاه ِ‌تابدار دختری در باد قیچی می‌شود و حلقه‌هایش عالم را پر می‌کند؛ می‌روند و می‌نشینند روی هر بام و عشق می‌سازند توی سوسوی چراغ‌های روشن شب. یک‌جایی توی خاطرم چشم‌های دخترکی زیر کپ ِ قرمز می‌درخشد و اسکیت زیر پایش چموشی می‌کند برای شیطنت. یک جایی توی خاطرم مردی که مُرده زنش را که بر مزارش می‌گرید در آغوش می‌فشارد. جایی در خاطرم یکی در میانه‌ی شهر گم می‌شود تا خودش را در آن گمگشتگی پیدا کند. جایی هم هست در خاطرم که کسی دست در گردن آن یکی می‌اندازد و بوسه‌ای که من شاهدش نیستم از میان‌شان عبور می‌کند و معنایی که من نمی‌دانم از نگاهِ اغواگرشان باز اسطوره می‌سازد.
خاطرم پر است از دیده‌ها و نادیده‌ها. خاطر ِ‌من جایی‌ست که در لحظه «ایست» ندارد. بهتر که بگویم می‌شود نمی‌دانم در این لحظه که اینجایم کجایم! در این سال که رفت کجاها بوده‌ام. خاطرم چه اندازه پرواز کرده و بازگشته. چند میلیون برابر ثانیه‌های زندگی تجربه اندوخته‌ام از رسوخ در خاطر، در خیال، در امواج متلاطم بودن‌ها و نبودن‌ها. شاید که هزاران برابر عمرم زیست کرده‌ام. شاید که مجازِ آن ثانیه‌ها که حقیقی‌شان را بر روی سنگ‌فرش‌ها می‌گذراندم جایی بودم؛ شاید در مصر، در آفریقا، شاید فرسنگ‌ها زیر آب یا هزاران پا بالاتر از خورشید. شاید در آغوش ِ کسی خفته‌بودم و شاید بهار هزار روز زودتر از امروز برای من آمده باشد و شاید اندکی از پاییز نیز رفته‌باشد.

Labels: ,




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com