یکجایی از زمان، آخرهای همین سال که از زیر پختگیاش جوانی ِ سال نو را تحسین میکند، نشستهام روی مبل مشکیام و پتوی آبی پیچیده ام دور خودم. بوی آخرین فشفشههایی که به افتخار خودمان روشن کردیم پیچیده توی سرم و خودم را خارج از همهی هیاهوها و بنگ و بونگهای اطراف، جادادهام همین کنار. جمع شدهام توی این اتفاقِ نارنجی و آب و زرد و به درد مضحک دست و پا و کمرم میخندم. مکث کردهام و دنبال تکههای جاماندهی آخرم میگردم. دنبال تکههایی که باید بچینمشان و بذارمشان کنار به حساب ِ سالی که رفت. بپیچمشان و دوباره مرورشان کنم تا بمانند توی زمان؛ تا زمان را روزی بیرون کشند از آنهمه حرف و راه و کلام تا جاودانگیاش دوام یابد تا ابدی که زمان ندارد.
دست میکشم توی موهایم و چشمهایم را میبندم و سرم را وِل میکنم روی نرمی ِمشکی آن بالا و باز از اول میشمارم تمام خاطرم را. پهناش میکنم تا بینم آن جا را که دختری ایستاده توی شهر و بیخیال آن همه همهمه برای ماشینها میرقصد. ماشینها بوق میزنند و او شادمان از شادیشان میشود. خودش میشود الههی آن قراضههای پر سر و صدا. یک جایی توی خاطرم مردی گوشهی زندانی نشسته در آن تاریکی و با همان یکلا پیراهن ِ نازک نامه مینویسد به یک عزیزی. میانهاش مکث میکند و گاهی اشکی که نیست را پاک میکند تا کسی نبیند و مردیاش پاک نشود از آن نرمش پدرانه. یکجایی از خاطرم موهای سیاه ِتابدار دختری در باد قیچی میشود و حلقههایش عالم را پر میکند؛ میروند و مینشینند روی هر بام و عشق میسازند توی سوسوی چراغهای روشن شب. یکجایی توی خاطرم چشمهای دخترکی زیر کپ ِ قرمز میدرخشد و اسکیت زیر پایش چموشی میکند برای شیطنت. یک جایی توی خاطرم مردی که مُرده زنش را که بر مزارش میگرید در آغوش میفشارد. جایی در خاطرم یکی در میانهی شهر گم میشود تا خودش را در آن گمگشتگی پیدا کند. جایی هم هست در خاطرم که کسی دست در گردن آن یکی میاندازد و بوسهای که من شاهدش نیستم از میانشان عبور میکند و معنایی که من نمیدانم از نگاهِ اغواگرشان باز اسطوره میسازد.
خاطرم پر است از دیدهها و نادیدهها. خاطر ِمن جاییست که در لحظه «ایست» ندارد. بهتر که بگویم میشود نمیدانم در این لحظه که اینجایم کجایم! در این سال که رفت کجاها بودهام. خاطرم چه اندازه پرواز کرده و بازگشته. چند میلیون برابر ثانیههای زندگی تجربه اندوختهام از رسوخ در خاطر، در خیال، در امواج متلاطم بودنها و نبودنها. شاید که هزاران برابر عمرم زیست کردهام. شاید که مجازِ آن ثانیهها که حقیقیشان را بر روی سنگفرشها میگذراندم جایی بودم؛ شاید در مصر، در آفریقا، شاید فرسنگها زیر آب یا هزاران پا بالاتر از خورشید. شاید در آغوش ِ کسی خفتهبودم و شاید بهار هزار روز زودتر از امروز برای من آمده باشد و شاید اندکی از پاییز نیز رفتهباشد.
Labels: روز نوشت, فكر نوشت