ساعت باید از ده گذشتهباشد. هنوز نمیدانم. یک بالشت دیگر باید بگذارم پشتم تا از این کسالت خوابآلود جدا شوم. شاید بهتر است کمی به خواندن ادامهدهم؛ کتاب خواندن حداقلش اینست که چشمها را باز میکند و فکر را هوشیار. ولی قبل از آن نیاز به ساعت دارم. گو اینکه در این تعطیلات ساعت زیاد هم مهم نیست (مگر در غیر از تعطیلات برای من یکی فرقی هم میکند؟). گوشی ِ لعنتی! لعنتی! کجایی؟!؟. خب! 10:56. خیلی زود بیدار شدم. واقعن!*
[صفحهی 47/ خانم براون- خانم دالووی گفت خودش گل میخرد]خوشبخت؟ به آدمی مثل خانم براون میشود گفت خوشبخت؟ شاید بستگی دارد از زندگیاش چه میخواهد. نباید سخت گرفت. لااقل او سعی میکند سخت نگیرد. اینطور به نظر میآید. گرچه بیشتر فقط سعی میکند. زندگی به هر حال خوبست. همه چه شاهکارکار باشند چه آدمهای آس و پاس و آسمانجل دوست دارند زندگی معمولی را تجربه کنند. درست است که شاخ و برگهایش زیاد و کم میشود ولی بیس همهشان را که پیدا کنی یکیست. زندگی تعریف خاصی در ذهن هر کسی دارد ولی مقصد همهشان همان خوشبختیست.
[صفحهی 58/ Pause]
*
بهتر است کمی بلند شوم. بچرخم. شاید نقاشی بکشم. بله! نقاشی. رنگهایی که دیشب به نظرم نامتناسب بود، امروز دیگر توی ذوق نمیزند. کار بدی از آب درنیامده.کلاسیک کارکردن آن هم از یک جنگل پاییزی کار ِ زمانبریست. چندسال است این درختهای بیچاره لخت و عور ایستادهاند و کلی برگ ریخته پایشان. یک روزی که همین امروز است قرار بود برش دارم و برگهای روی شاخه را تمام کنم. تمرین خوبی هم هست. درست یا غلطش پای ِ خودم، من عقیده دارم یعنی عقیدهی محکمی دارم به اینکه قبل از سورئال، امپرسیون و اکسپرسیون و دیگر سبکها باید بتوان رئالیست خوبی بود. وقتی درکِ درست و مهارت کافی نسبت به رئال نداشته باشی آنطور نقاشی کشیدن گول زدن ملت است.قلمموها هنوز خیسند. با سومین تنهی درخت و یک درخت دو سر کار را تمام میکنم. به سمت پرده میروم و ناگهان برمیگردم تا نتیجه را ببینم. هومممممـ... بد نیست!*
[صفحهی 59/ کلاریسا با یک بغل گل به خیابان اسپرینگ میرود...]یک بازیگرتوی خیابان توجه ِ حتی کلاریسا را هم جلب میکد. شهرت! همین دیشب بود که بهش فکر میکردم. چرا؟ دربارهاش حرف زده بودیم! آره، حرف زدهبودیم. این دیگر کیست؟ ریچی؟ خیلی از غایت نویسندهها را میتوان درونش دید. راست میگوید به خاطر بیماریش بهش احترام میگذارند. مردم موفقیت آدم های بیمار را جدی میگیرند. چقدر ریزهکاری دارد جریان و فضا. جزء به جزء. اتاق ریچارد. اینکه در آینده سفر میکند شاید مالیخولیایی باشد ولی باید تفاوت گذاشت بین یک تصویرسازی ذهنی و یک واقعیت که در ذهن اتفاق افتاده. چقدر راحت میتوانیم در ذهنمان آینده را (و معمولا برعکس) پیشبینش کنیم.
به هر حال اعتراف میکنم این کتاب از فیلمش بهتر است.
[صفحه ی 78/ Pause]
*
کمی دیگر برگ میکشم. این بار سفید، زرد و نارنجی. سفید باید از همه بیشتر باشد. پالت جا ندارد. مجبورم از آزادی رنگها کم کنم و توی فضاهای خالی کوچک روی پالت جایشان دهم. پالت پاککردن مثل شستن کهنهی بچه است؛ همانقدر تهوع آور. امروز نیاز به موسیقی هم ندارم. بلندتر از ویرجینیا وولف فکر میکنم. موسیقی امروز ذهنم را به هم میریزد. به هیچچیز احتیاج ندارم، جز به کشیدن، فکر کردن و خواندن. اصلا نمیخواهم از این اتاق بیرون بروم. همهچیز همینجا اتفاق میافتد. من درون خانم دالووی، وولف و براون زندگی میکنم، راه میروم، کیک میپزم، مینویسم شاید حتی خودم را هم میکشم و آن پایینیها گمان میکنند از صبح تا شبم را در این اتاق بودهام. چه خیال باطلی!*
[صفحهی 79/ خانم وولف - به ساعت رومیزی نگاه میکند]سردرد! ویرجینیا دلش میخواهد در لندن باشد. دقیقن همانجایی که این سردردها مداوم است. بیشترین لذتمان در پرتنشترین جاهاست که اتفاق میافتد. این آن چیزیست که باید از بیرون به آن نگاه شود. در زندگیام دورههای زیادی هست که از شدت خستگی به بیچارگی رسیدهام ولی اکنون خود ِ بینندهام خود ِبازیگر آن صحنه را خوشبخت تر از خود ِحالایم که در این آرامش غوطهور است، نقاشی میکشد و ساعتها را میخواند، میبیند.
[صفحهی 84/ Pause]
*
این تداوم نقاشی کشیدن و خواندن به من نیرو میدهد تا هر دو را بدون اینکه احساس خستگی کنم انجام دهم. کمی گرسنهام شده ولی مهم نیست. با شکم خالی بهتر میشود فکر کرد. شکم پر آدم را یاد فاضلاب متحرک میاندازد. فکر میکردم نقاشی کردن یادم رفته. حداقل رئال کشیدن، برای همین این یکی را شروع کردم. ممکن هم هست که خرابش کنم. باید یک روزی دستی رویش میکشیدم. تا یک سال پیش مهارت ِ فکری ِ نقاشی کشیدنم بیشتر بود. توی فکر تمرین کشیدن میکردم. همین باعث میشد که دستهایم بیآنکه به قلم بخورند از لحاظ فکری قوی شوند ولی یک سال است که تمرین ذهنی ندارم و همین ازقلم میترساندم. زیاد هم بد نشد. نمرهی 13 برایش بد نیست. شاید هم 14 که مشروط نشود.*
[صفحهی 85/ خانم براون - زندگی، لندن، در این ماه ژوئن]من هم میتوانم مثل لورا از چیزهای ریز به شوق بیایم. اعتراف میکنم صدای پرندهها که و حشیانه میخوانند الان بیشتر از هر موسیقیای آرامم میکند و صدای رد ماشینهایی که به سرعت محو میشود.
لورا به نظر من زن خنگ ِ خوشبختیست (لا اقل تا اینجای ماجرا که هست). حالا هر چقدر هم که خوشبخت باشد نوعی بلاهت در چهرهی او هست که دوست ندارم. میخواهد خودش را به زور و ضرب توجیه کند که زندگی خوبست. اگر خوب باشد و اگر مطمئن باشیم خوبست لازم نیست آنقدر بگردیم تا چیزهای خوب را پیدا کنیم. بیشتر کارهایش مثل دغدغههای جنونآمیز و افسردهوار یک زن ِ حامله میماند؛ که گویا هست.
[صفحهی 89/ Pause]
*
قهوهای، سبز، زرد... ریشههای لجنمال که از خاک درآمدهاند. لباسم هم رنگی شده. لباس سبز سربازی که باید چهار سایز برایم بزرگ باشد شاید هم بیشتر. تا بالای زانوهایم است و به آدم احساس راحتی زیادی میدهد. به «آدم»! پریروز بود که گفتم دلم میخواهد جایی باشم که آدمها نباشند و او گفت که آدمها نباشند خندهدار است چون اگر قرار بود خودش این جمله را بگوید میگفت جایی باشم که کسی نباشد. هنوز هم نمیدانم کجایش خنده دار است. نقاشی جلوه گرفته. شاید بد هم نشود ...*
[صفحهی 91/ خانم وولف- در خیابان مونت آرارات راه میرود]نقشهی خودکشی؟ قرارست کلاریسا بمیرد؟ چرا همه فکر میکنند مرگ بهترین موضوعی است که میشود کل جریان به آن ختم شود. این چهارمین یا پنجمین کتابیست که در این هفته دست گرفتهام و مرگ را کرده دستمایهاش. لابد میخواهند بگویند خوانندهی عزیز فکر نکنی دِی لیود هپیلی اِوِر افتر! نه! ایشان خوشان را کشتند و با پایان یافتن کتاب، کسی به نام قهرمان دیگر هیچ جایی وجود خارجی ندارد چون حتی در خیال هم کشته شده و نمی تواند به زندگیاش ادامه دهد. به هر حال من با خودکشی موافق نیستم. گرچه میدانم در داستانهایم از مرگ زیاد حرف زدم. شاید چون خودش به اندازهی کافی اصرارآمیز و بزرگ هست و دیگر نیازی به تلاش برای بزرگنمایی ندارد ولی به نظرم به خودکشی ختم کردن یک داستان سادهانگارانهترین وجه ممکن پایان بندیست.
[صفحهی 99/ Pause]
*
ویرجینیا کارهایی که نمیتواند انجام دهد در قالب کلاریسا انجام میدهد. یک شخصیت ترسو و عصبی پشت این خانم وولف (خانم وولف این داستان که من میبینم) هست. گو اینکه ترسو بدنش در نظر نمیآید و لی چیزی مثل یک سگ وحشیست. شاید هم یک سگ لجباز. کسی که میخواهد دستور بدهد ونمیتواند. (الان فکر می:نم آن نگاهش به شگهای توی خیابان کمی همذات پنداریست) شاید حتی بخواهد بخندد، عشقبازی کند، گل بخرد، مثل کلاریسا مهمانی بگیرد ولی همهی اینها را بیهیچ دلیل خاصی نمیخواهد انجام دهد؛ همینکه قهرمان داستانش از عهدهاش برآید برایش کافیست.هوای خوبیست. 50٪ قلمموها رنگ گرفته اند و هیچکدامشان را هم نشستهام. امروز این کتاب تمام میشود. حدود صد صفحهاش را خواندم.وقتی نقاشی میکشم تمرین نوشتن میکنم. چیزها را برای خودم تفسیر میکنم و موقع نوشتن دنبال ترکیب رنگ خوبی برای تابلو هستم. در آن لحظه که داریم کاری را انجام میدهیم واقعا داریم چه کاری را انجام میدهیم. این خودش موضوع مفصلیست. بعدن یادم باشد در موردش بنویسم. یک وقتی بود که حوصلهی نوشتن نداشتم؛ فیلم را ترجیح میدادم. بعد رسیدم به ساعتها. آنجایی که خانم براون پایین میآید و حباب روی ساقههای گل از پشت گلدان خودنمایی میکنند. دیدم که فیلم چه سرسری از جلوی این جاذبهی فوقالعاده گذشت. به نظرم آمد شاید عکس بتواند روایتگر خوبی باشد ولی وقتی داستانی نوشتم که فلانی گرد و غبار فرضی را از پاچهی شلوارش تکاند یا آن یکی که همهاش روی افکار آدمها میچرخید دیگر مطمئن شدم که نوشتن به مثابه ِ یک ضرورت، یک حس باید وجود داشته باشد وگرنه خیلی از وجههای زندگی نادیده گرفته میشوند.*
[صفحهی 99/ کلاریسا با دسته گل وارد راهرو میشود]احساس کلاریسا را از پیری، از پژمردگی میفهمم. با اینکه هنوز در دههی بیست زندگی هستم ولی احساس میکنم خیلی لز زندگی ام گذشته و نمیدانم آیا زندگیام ادامه خواهد داشت یا نه! خودم را تسلیم روزگار کنم یا بلند شوم و خودم یقهی دنیا را بگیرم. چرا انقدر زود دارم پیر میشوم؟! پیر میشوم یا پخته میشوم؟ چقدر این دو با هم فرق دارند. هیچ کدام لزوم آن دیگری نیست. پیش فرضش این است که وقتی پیر میشوی پخته هم میشوی ولی این چیزی نیست که همیشه اتفاق بیافتد. اگر زودتر از آنکه به پیری برسم پخته شوم آنوقت دیگر زندگیام نیاز به ادامه نمیبیند و خودش وقتی ظرفیتش را کامل کرد به پایان میرسد. ما تا جایی زندگی میکنیم که انتظار چیزی را بکشیم. باقیاش دیگر جزء زندگیمان به حساب نمیآید و خودش کم کم به پایان میرسد. احساس میکنم اگر ویرجینیا نتواند داستان را بنویسد، اگر کلاریسا نتواند مهمانی را برگذار کند یا لورا کیک را خوب از آب درنیاورد و دَن آنطور که او آرزو دارد از او تقدیر نکند ، نه اینکه خلآیی واقعی در من ایجاد شود ولی دنیا به طراوت امروز صبح نخواهد بود. شاید به کسل کنندگی ِ بعضی روزهای دیگر ادامه پیدا کند. با بادی که از یک پنجره میآید و از پنجرهی غربی بیرون میرود. در هوایی از نیمههای فروردین که مثل اوایل تیر گرم هم شده. ساعت خدود 3 را نشان میدهد. کمی استراحت میکنم شاید نیم ساعت!
[صفحهی 109/ Pause].
.
.
Labels: فكر نوشت