آسمان را چوبخطی تازه میاندازم از بودن ِ این چند روزه. دشت میشود صحنهی عشقبازیهای پنهان؛ باشکوه و پرملات! دست ِ نوازشِ بادهای بهار است که چرخ میزند میانهی تنهای بیتابمان ز ِ عشق؛ غلطیده در خنکای لغزانِ شب، پر شور از سبکی ِ پیراهنهای نخی. الههی قطرههای بارانم برای رقصهای نهانی. با تندیشان ضرب میگیرم و دیوانهوار پای میکوبم از این همراهی.
دیوانه میشوم. دیوانهی هستی. دیوانهی نم ِ خاک. دیوانهی تو که تازه میشوی زیر ابرهای تاریک ِ آبستن. دیوانهی خویش که پر میشوم از زندگی در بستر ِ چمنهایی در بکارت ِ بارِش. گوش میچرخانم برای لبهایت و نجوایی که طعم سلیس هستیست در شبهایی تشنهی به خیر گفتن؛ تا روز را بخواباند و من را در آن آغوش سیاه خواب جا دهد.
Labels: کوتاه نوشت