میدانی رفیق! درست مثل همینست. مثل وقتی که چشم دوختهای به سنگفرش و یک عالمه چیز دارند هولت میدهند پایین، یک دفعه سرت را بلند میکنی و تازه انگار میبینی! تازه میبینی تمام سیصد و شصت درجهی دورت را. آن سه تا پلی که ضربدری از بالای سرت رد شده. شبه ِ میدانی که پر از چمن و سنگفرش و تاکسیست و یک عالمه آدم. یک عالمه آدم میبینی پر از اسلوموشن ِ تند. میبینی چقدر زیادند و این زیاد بودنشان به تو حتی حس حقارت نمیدهد. اصلن هم فکر نمیکنی یکی از هزاری. فقط میبینی و در این دیدنت به قضاوت نمینشینی. انگار تازه نفست بالا آمده باشد. انگار جدا شده باشی از آن همه چیز که درگیرت میکند توی روزمرگی! درست مثل همینست مرگ! نه مرگ که هزار چیز دیگر. باید کندهشوی از سنگفرش، از خودت. از همهی آن فشارها که نمیگذارند سرت را بیاوری بالا و دور خودت چرخ بزنی، نفس عمیق بکشی، چانهات را بدهی بالا و به اسلوموشنی که برای لحظهای در چشمت آمده لبخند بزنی. بعد بیآنکه بزنی روی دور تند، بیخیال صداهای دیگر شوی تا بلندترین صدایی که میشنوی صدای نفس کشیدنت باشد و جریان ِ ناپیدای شریانهایت؛ و موهایت که میشوند سفیر ِ باد روی پیشانی.
Labels: فكر نوشت, کوتاه نوشت