اصلن حوصلهی نوشتن ندارم. انگار یه جور مریضیه بدی افتاده باشه به جونم. همه چیز فعلن به نظرم تکراری میاد. نه این که بد باشه ولی احساس میکنم هی هممون داریم حرفای همو تکرار میکنیم. نه این که این وسط چیز جدید پیدا نشه یا خود ِاین تکراره چیز بدی باشه ولی چیزی نیست که به این روزای من بیاد. یعنی یه جورایی می شه گفت که خستمه ازین همه یهنواختی. حالا هرچقدم که بگی قشنگه و به به نسیم بهاری و بلبل میخواند بر درخت بازم من میگم همشو همه دارن میگن. خوبه خیلیم خوبه قشنگ و تو روحرونده و پر از زندگی و ایناست ولی من احساس میکنم حرف تازهای ندارم. هر چیم با خودم کلنجار میرم که فلان ایدهم رو پیاده کنم یا مثلن رو بهمان موضوع مانور بدم میبینم آخرش که میرسه همون چیزیه که قبلن هزار دفعه هزار جور دیگه هزار نفره دیگه گفتنش.
این روزای من روزای آروم و متلاطم و پر از رفت و آمدای بیخودی شایدم بیتکلیفی با یه عالمه کار کرده و نکردهست. هی به خود میگم هی! دختر کجا وایستادی. نگاه کن! ولی هیچ چشمی نیست که بتونه اون ور ِ پیچ وْ ببینه اینجوری میشه که من فوق فوقشم تا همون یه ذره جلوتر رو بتونم بینم و هرچی خودمو کج و کوله مکنم و رو نوک پام وایستم و قدمو یه چند سانت بلندتر کنم نتیجهای نداره. اونجاس که میگم حالا کی خبر داره که همین الانه قرار نیس یه تخته سنگ ازون بالا صاف فرود بیاد رو ما و ما رو تبدیل به استیک کنه، سو برا خالی نبودن عریضه لا اقل بیام دور و برمو ببینم. تو نگاه با اون همه حجم سبز و قهوهای و خاکستری ِ اطراف خیلی قشنگ و ملوس وقتی دارم یه گل ِ دراومده از لای صخرههای یه کوه که رنگشم بنفشه و یه عالمه هم پایینترش سبزه نگاه میکنم یه چیزی مثه مثلن پیانوی پلنگ صورتی بیاد بخوره تو سرم. بعدشم صاف برم بالا سرتون تو ابرا و یه آهنگ درخواستی با گیتار برا دوستان اجرا کنم. به نظرم اون طور مردن یعنی همون گلبنفش مردن خیلیم قشنگ و ملیحه. هممون میدونیم که مرگ ایست ِزندگیه یعنی یه جایییه که بهت کات میدن؛ ولی نه کاتی که تموم! کاتی که تو برمیگردی سر زندگی ِ خودت. دقیقن مثه اینکه یهو فیلمبرداری تموم میشه «کات» و تازه موبایلست که زنگ میزنه و یکی ازون ور خط میگه برگشتی خونه نون بخر یا اصلن خیلی عشقناکتر میگه خسته نباشی عزیز دلم. زندگی و مرگم یه چیزی توی همون مایههاست. برا همین من فکر میکنم مهم اون سکانس آخرهست. نه اینکه اونی که تو ماشین تو جادهست نمیتونه مردن ِ گلبنفشوحشیکوهی (مکین کم نیاوردی نیمفاصلهرو!) رو تجربه کنه. اونی که میگم یه آرامشیه، یه لحظه مثه یه ابر میاد میره تو خاطر که باورش میکنه زندگیو. بعد همونجا که تازه با خودش میگه عجب! پس زندگی اینه! دقیقن همون موقعست که میگن بسه! کافیته! گرفتی قضیه رو. اصلنم به بزرگی و کوچیکی بستگی نداره یه جورایی قانون ترمودینامیکه (چه ربطی داره؟) یعنی این اصلن چیزی نیست که خودت بهش برسی که بستگی به سن و سال داشتهباشه. یه قانون فسخ نشدنیه که برا همه ثابته. اونایی که میان و خودشون خودشونو یه جورایی کات میدن یقینن به اون آرامشه به اون زندگیه نمیرسن. یعنی نمیفهمن که زندگی چی بود که حالا بفهمن مرگ چیه. چون هنوز زندگیه به سپاسه اون همه زندگی نیومده خودشو نشونش بده.
آخرشم اینو بگم که خیلی وقته میخوام بگم میترسم کمکم عقده شه. از باشگاه که برمیگردم یه سرازیری وحشتناکی هست تا برسم خونه. وقتی میگم وحشتناک یعنی یه چیزی تو مایههای سرسره رو تصور کنین. ولی این سرازیریه با اینکه دم ظهر ازش بر میگردم و آفتاب درست روبرومه و داغ و چشم و چار ِکورمکوری، ولی لحظههای فوقالعادهایه از زندگی. گاهی آدم با خودش فکر میکنه اگه حتی زندگی آدمم سرازیری باشه ولی سرازیریه لذتبخشی باشه خب چه ایرادی داره. یه جوری هجومه. پرشه. معلومم نیست که روحت، خودت کجایی اون وقت که اون سرازیریو طی کردی. تو با پاهات میری پایین و اون روحه برا خودش داره پرواز میکنه و گاهی اصلن فکر میکنی ول کرده زمینو. نمیشه گفت که توی اون چند دقیقه چه حسایی به آدم دست میده وقتی یه عالمه چیزو زیر پاش میبینه و با یه سرعت هیجانی که هیاَم سعی میکنه نخوره زمین میاد پایین. خیلی دوست دارم که اونطوری که دوست دارم اون از پشت عینک دیدنه خورشید و بادای نه چندان لوس که با شدت بهت برخورد میکنن رو توصیف کنم ولی الان حال نوشتنم نیست اصلن و اینا هم برای نوشتن ِ حال و روزم و یه گپ و گفت صمیمانهست و گفتن این نکته که ما هم هستیم این دور و بر. میخونیمتون. به اعتقاد من اصل و اساس یه جامعه رابطست با مردم. هدف هر چیزی باید و بلا استثناء بالا بردن ارتباط و عمیقتر کردنشون باشه با کسایی که همفاز خودتاَن و چون این وبلاگ این اجازه رو به من میده دوستش میدارم و در آغوشش میکشم و حالا هم دیگه با یه لبخند به گشادی ِ تمام پهنای صورتم براتون یه عالمه روز و شب ِ خوش آرزو میکنم.
Labels: روز نوشت