18 April 2008

 ناپست‌نامه


اصلن حوصله‌ی نوشتن ندارم. انگار یه جور مریضیه بدی افتاده باشه به جونم. همه چیز فعلن به نظرم تکراری میاد. نه این که بد باشه ولی احساس می‌کنم هی هممون داریم حرفای همو تکرار می‌کنیم. نه این که این وسط چیز جدید پیدا نشه یا خود ِ‌این تکراره چیز بدی باشه ولی چیزی نیست که به این روزای من بیاد. یعنی یه جورایی می شه گفت که خستمه ازین همه یه‌نواختی. حالا هرچقدم که بگی قشنگه و به به نسیم بهاری و بلبل می‌خواند بر درخت بازم من می‌گم همشو همه دارن می‌گن. خوبه خیلیم خوبه قشنگ و تو روح‌رونده و پر از زندگی و ایناست ولی من احساس می‌کنم حرف تازه‌ای ندارم. هر چیم با خودم کلنجار می‌رم که  فلان ایده‌م رو پیاده کنم یا مثلن رو بهمان موضوع مانور بدم می‌بینم آخرش که می‌رسه همون چیزیه که قبلن هزار دفعه هزار جور دیگه هزار نفره دیگه گفتنش.
این روزای من روزای آروم و متلاطم و پر از رفت و آمدای بیخودی شایدم بی‌تکلیفی با یه عالمه کار کرده و نکرده‌ست. هی به خود می‌گم هی! دختر کجا وایستادی. نگاه کن! ولی هیچ چشمی نیست که بتونه اون ور ِ پیچ وْ ببینه این‌جوری می‌شه که من فوق فوقشم تا همون یه ذره جلوتر رو بتونم ‌بینم و هرچی خودمو کج و کوله م‌کنم و رو نوک پام وایستم و قدمو یه چند سانت بلندتر ‌کنم نتیجه‌ای نداره. اونجاس که می‌گم حالا کی خبر داره که همین الانه قرار نیس یه تخته سنگ ازون بالا صاف فرود بیاد رو ما و ما رو تبدیل به استیک کنه، سو برا خالی نبودن عریضه لا اقل بیام دور و برمو ببینم. تو نگاه با اون همه حجم سبز و قهوه‌ای و خاکستری ِ اطراف خیلی قشنگ و ملوس وقتی دارم یه گل ِ دراومده از لای صخره‌های یه کوه که رنگشم بنفشه و یه عالمه هم پایین‌ترش سبزه نگاه می‌کنم یه چیزی مثه مثلن پیانوی پلنگ صورتی بیاد بخوره تو سرم. بعدشم صاف برم بالا سرتون تو ابرا و یه آهنگ درخواستی با گیتار برا دوستان اجرا کنم. به نظرم اون طور مردن یعنی همون گل‌بنفش مردن خیلیم قشنگ و ملیحه. هممون می‌دونیم که مرگ ایست ِ‌زندگیه یعنی یه جایی‌یه که  بهت کات می‌دن؛ ولی نه کاتی که تموم! کاتی که تو برمی‌گردی سر زندگی ِ خودت. دقیقن مثه این‌که یهو فیلمبرداری تموم می‌شه «کات» و تازه موبایلست که زنگ می‌زنه و یکی ازون ور خط می‌گه برگشتی خونه نون بخر یا اصلن خیلی عشقناک‌تر می‌گه خسته نباشی عزیز دلم. زندگی و مرگم یه چیزی توی همون مایه‌هاست. برا همین من فکر می‌کنم مهم اون سکانس آخره‌ست. نه این‌که اونی که تو ماشین تو جاده‌ست نمی‌تونه مردن ِ گل‌بنفش‌وحشی‌کوهی (مکین کم نیاوردی نیم‌فاصله‌رو!) رو تجربه کنه. اونی که می‌گم یه آرامشیه، یه لحظه مثه یه ابر میاد می‌ره تو خاطر که باورش می‌کنه زندگیو. بعد همون‌جا که تازه با خودش می‌گه عجب! پس زندگی اینه! دقیقن همون موقع‌ست که می‌گن بسه! کافیته! گرفتی قضیه رو. اصلنم به بزرگی و کوچیکی بستگی نداره یه جورایی قانون ترمودینامیکه (چه ربطی داره؟) یعنی این اصلن چیزی نیست که خودت بهش برسی که بستگی به سن و سال داشته‌باشه. یه قانون فسخ نشدنیه که برا همه ثابته. اونایی که میان و خودشون خودشونو یه جورایی کات میدن یقینن به اون آرامشه به اون زندگیه نمی‌رسن. یعنی نمی‌فهمن که زندگی چی بود که حالا بفهمن مرگ چیه. چون هنوز  زندگیه به سپاسه اون همه زندگی نیومده خودشو نشونش بده.
آخرشم اینو بگم که خیلی وقته می‌خوام بگم می‌ترسم کم‌کم عقده شه. از باشگاه که برمی‌گردم یه سرازیری وحشتناکی هست تا برسم خونه. وقتی می‌گم وحشتناک یعنی یه چیزی تو مایه‌های سرسره‌ رو تصور کنین. ولی این سرازیریه با این‌که دم ظهر ازش بر می‌گردم و آفتاب درست روبرومه و داغ و چشم و چار ِ‌کورمکوری، ولی لحظه‌های فوق‌العاده‌ایه از زندگی. گاهی آدم با خودش فکر می‌کنه اگه حتی زندگی آدمم سرازیری باشه ولی سرازیریه لذت‌بخشی باشه خب چه ایرادی داره. یه جوری هجومه. پرشه. معلومم نیست که روحت، خودت کجایی اون وقت که اون سرازیریو طی کردی. تو با پاهات می‌ری پایین و اون روحه برا خودش داره پرواز می‌کنه و گاهی اصلن فکر می‌کنی ول کرده زمینو.  نمی‌شه گفت که توی اون چند دقیقه چه حسایی به آدم دست می‌ده وقتی یه عالمه چیزو زیر پاش می‌بینه و با یه سرعت هیجانی که هی‌اَم سعی می‌کنه نخوره زمین میاد پایین. خیلی دوست دارم که اون‌طوری که دوست دارم اون از پشت عینک دیدنه خورشید و بادای نه چندان لوس که با شدت بهت برخورد می‌کنن رو توصیف کنم ولی الان حال نوشتنم نیست اصلن و اینا هم برای نوشتن ِ حال و روزم و یه گپ و گفت صمیمانه‌ست و گفتن این نکته که ما هم هستیم این دور و بر. می‌خونیمتون. به اعتقاد من اصل و اساس یه جامعه رابط‌ست با مردم. هدف هر چیزی باید و بلا استثناء بالا بردن ارتباط و عمیق‌تر کردنشون باشه با کسایی که همفاز خودت‌اَن و چون این وبلاگ این اجازه رو به من می‌ده دوستش می‌دارم و در آغوشش می‌کشم و حالا هم دیگه با یه لبخند به گشادی ِ تمام پهنای صورتم براتون یه عالمه روز و شب ِ خوش آرزو می‌کنم.


Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com