آن روزهایی که برمیگردم و توی راه سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و ابرها را مرور میکنم روزهاییست که بیهیچ معنای خاصی برای خاص بودن خاصند. واجد شرایطیاند برتر از نشانههای مادی بشری. دیروز دیدم که چه ابریم ما هم. هنگامهی شوق پرواز میکنیم و بخار میشویم و آسمان میپاییم و هنگام غم چه میبارانیم. آن بالا هم که باشیم میدرخشیم گاهی به درخشش خورشید. کمی که بگذرد اتفاقی، رعدی، حادثهای، بیگاه هم ابر دیگری میآید سر راهمان و چون تحمل نمیکنیم همپایهی خودمان را صدایمان بالا میگیرد چه از ترس، چه از خشم و چه از عجز. یکیشان شاید آن نهایت عشق باشد حالا کدامش مهم نیست. بعد که نعره کشیدیم میبارانیم. خش نمیاندازیم نه در آسمان و نه در زمین. میانهی این دو بازی میکنیم و استحاله میشویم از خود به خود. گریزپاییم. از خویش حتی. نه تاب ایستادنمان میآید نه درخشانیمان. چنان ناپایاییم که خودمان هم نمیدانیم ناممان را بگذاریم ابر، آسمان یا آب؟
Labels: روز نوشت