یک چیز ناخفتهای هست توی وجودم که هر چه انکارش میکنم بیشتر به رخ میکشد خود را. میداند انگار که دنبال تجربه کردنم. دنبال چشیدن دنیایم به طریق خودم. گاهی حتی زندگی بر باد میدهم. گاهی زمان را و خودم را. منکر نمیشوم که اعتقاد دارم به چیزهایی. که یک چیزهایی درونم هست که فراموشم نمیشود. ولی یک عالمه نقطهی گریز دارم که خودم را فراری دهم از استنطاق خودم. بعدها شاید که به خودم لعنت فرستادم. شاید هم که بعدی نباشد اصلن. شاید که اگر بعدی باشد ناجور باشد. میدانم که شاید بیراهه باشد ولی بیراههها هم برای آدمهایی مثل من شیفتهی مسحور کنندهها، شیفتهی مسکرات، شیفتهی ترانههایی از جنس باران و آب کم چیزی نیست. زبان من روی این گردالی زمین نه آنطور که بقیهی مردم میچرخانند میچرخد. من میچشمش. آنطور که میخواهمش نه آنطور که هست. در آغوش میکشم دانه به دانهاش را. به جای جزء جزءشان زندگی میکنم. شاید اسمش تباهکردن هم باشد. شما که از دور میبینید تفسیرهای خویشتن ِ خویشم را از گریزگاههای ذهن میخوانید. آنها که نظارهگرند بر این آدم که کوک میزند شبها و روزها را به هم معتقدند که این سوزن لباسبدوز نیست و لابد من هم خیاط.
Labels: روز نوشت