میخواستم بنویسم که باد بود و ماه بود و قرص مهتاب بود. که باغ بود و فواره بود و چه و چهها بود. که من بودم و شاملو گویی جور دیگری من را هم گفته بودهبود آن سالها در «میلاد». که گفته بود برگ و باد و برکه را زندانی کردهام بیآنکه زندانیشان باشم. چه گفته بود به راستی که به یادم نمیآید تمام آن کلامهای زیبا را؟! که من بودم و موج میزدم توی آب و گنجشک بودم و حنجرهی قناری. که چشمک ستاره بودم آنگاهان و جواب ِ آب به قطرههای باران. من بودم و نبودم و آفتابی نبود که بتابدم و درد مادر بود و نگاه ِ عشقناک ِ پدر که از هوس تهی نبود. من کاشته شدم و آمدم و در وسعتی بسیط حجم دادم خویش را به عشق ِ بودن. من آمدم و تکهای از باد و آفتاب و خاک را آوردم به این عالم. من من شدم و درونم و بیرونم آغازی شد برای قصهای تازه از بودن. قصهای تازه از دخترکی مو مشکی با چشمهایی قهوهای که با هر باد به نیمهای از روحش سلام میکند و بر آب و آسمان و آفتاب بوسه میزند و خندههایی را به امیدهای افسانهای گاه و بیگاه بر لب مینشاند....
و ممنون از چندبارهترین تولدهایم که باز آوردتم.
Labels: روز نوشت