چراغ قرمز باز ماشینها را هیپنوتیزم کرده بود که آقای پیرمرد با یک دسته گل زرد وایستاد جلوی ماشین. توی فکر بودم یا توی یک دنیای دیگر نمیدانم. مات شده بودم روی گلها بدون این که بدانم چه کاری باید بکنم. آقای پیرمرد هم که انگار فهمیدهباشد؛ من را نگاه میکرد و یکی از آن لبخندهای خالقانه-ناظرانه را که انگار درک میکنند چه حظی داری میبری و چه غرق شدهای توی یک المبه گل زرد و سفید روی لبش و بیشتر توی چشمش داشت. متوجه جریان که شدم نگاهم از گلها آمد بالا و به استیل پیرمرد که مثل شوالیهها خم شدهبود و یک دستش را گذاشتهبود پشت ِ کمرش و آن یکی را جنتلمنانه دستگیرهی گل کرده بود نیشی کشیدم، خندیدم و گفتم نه! مرسی. آن موقع فکر کردم اگر پسر بودم میرفتم و یکی از این دخترها را پیدا میکردم که عاشق گل باشد. خیلی از دخترها هستند که عاشق گل و گیاهند. آنهایی که دوست دارند به جای هر چیزی گل هدیه بگیرند. بهجای کافی شاپ بروند توی گلخانه قدم بزنند. آن وقتها خانهی مادربزرگم نزدیکیهای پارک شهر بود. آن وقتهایی که میگویم مال چهار پنج سالگیام میشود. یک گلخانهای آنجاها بود که از وسطش آب رد میشد و سنگ داشت و پرنده. مامان میگفت بچه که بودند مادربزرگم میگفته اینجا خانهی فرح است. آنها هم باور داشتند که جای به این قشنگی مال آدمی به آن مشهوری باید باشد. آها! داشتم میگفتم یکی از این دخترها را پیدا میکردم و هر روز برایش گل میبردم. عاشقش هم نمیشدم هم حتی که بعد عشقمان بترکد یا بپکد یا اصلن بیخودی بشود. فقط برایش گل میبردم. از آن نگاههای معنیدار ِعمیق هم نمیکردم. کول و خونسرد گل را میدادم بهش و میرفتم. او هم میرفت عشقبازی میکرد با گلهایش. شاید روزی دوسه بار گل میخریدم. هر جایی که گل بود. کنار ِ خیابان. از دستفروشهای چارراه، از گلفروشیهای بزرگ و کوچک. اوهم میگرفتشان میگذاشت توی گلدان. گلدانهایش که تمام میشد میگذاشتشان توی لیوان. لابد همهی لیوانهایش پر میشدند. دیگر حتی جا پیدا نمیکرد کتابش را بگذارد روی میز. خسته نمیشد ولی. دوستشان داشت. چیپس نیست که زیاد بخوری چربی ِ خونت بزند بالا یا چهمیدانم کلسترول و اینها. گل است. هر چقدر هم که باشد باز کم میآید. بعد که لیوانهایش هم همه پر میشدند، سینک را آب میکرد و باقی گلها را میگذاشت آن تو. دیگر هیچ جایی نداشت. توی قابلمهها، کاسهها، فنجانها. همه جای خانهاش میشد گل. اصلن زندگی همینطوریاش قشنگ است. خودش میشد آرزو. نه آرزویی که بخواهی بهش برسی. خود ِ خودش بیهیچ واژه و اضافهای آرزو میشد. نگاهش که میکردی با خودت میگفتی قشنگتر از این هم میشود؟!
چراغ که سبز شد و ماشینها راه افتادند هنوز غرق گلها بودم که دیدم دسته گل زرد را یکی خریده و گذاشته روی داشبورد. دو تا خانم و آقا تویش نشستهبودند و به گل نگاه هم نمیکردند.
Labels: روز نوشت