چیزهایی که دل ِ الانم میخواهد کمی با بقیهی چیزها فرق دارد. دلم یک شخصیت قصه میخواهد. یکی که بزرگ نباشد. یکی که خاکستری باشد مثل خودم. اشتباه کند. مستأصل شود و خوشحال شود بیخودی. بزند به سرش گاهی. یکی که ماورای شخصیت بودنش متعجبم کند؛ که کلاهم را بردارم برایش و تعظیم کنم به خاطر شگفتیهای روزمرگیاش. دلم میخواهد فقط ناظرانه نگاهش کنم. دلم نمیخواهد برایش بنویسم که زندگیاش این طوریست. که قرارست آیندهاش سه چهار کلمه جلوتر از من باشند. دلم میخواهد برود جلو و من در ردپاهایش نشستهباشم به تماشا.
اینطور نوشتن را دوست دارم. دوست دارم که شخصیت داستانم قهرمان هم نباشد. نمیخواهم اصلا داستانی هم در کار باشد. میخواهم روایت باشد. میخواهم روایت زندگیکردناش باشد. ناراحتیهایش . خندههایش . شاید که نخواهد اشکهایش را ببینم. شاید بیگانه شود با من یک وقتی. شاید بد و بیرا بگوید به من که یک روزی گذاشتمش توی این صفحات. که اسمش را آوردم توی زندگی. شاید پردهها را بکشد، چراغها را خاموش کند و خود ِتنهایش را بخواهد. شاید دل بزند به دریا و انکارم کند. نمیخواهم که قبولم داشتهباشد. نمیخواهم حتی بداند که هستم. میتوانست همصحبت خوبی باشد شاید. میتواند نداند که همصحبتش همان خالقش است. وقتی بفهمد چه؟ که چیزی هم اگر باشد زیر زندگیای از زندگی ِمن است چه؟ آنوقت نادسترس میشوم. که به دست نیاوردم هیچوقتی. که بزرگ باشم برایش همیشه.
اینها مهم نیست. مهم این است که نمیدانم این حق را دارم که بیافرینمش؟ که روح بدمم درونش؟ که دنبالش راه بیافتم و زندگیاش را از سیر تا پیاز برای همه تعریف کنم؟ دلم میخواهدش ولی. دلم یک آدم میخواهد پر از پستیها و بلندیها. آدمی که گاهی گم شود توی بوق ماشینها، گاهی بخیزد توی تنهایی، گاهی قاه قاه بخندد از خوشحالی. آدمی که نگاهکند به ماشینهای زیر پل هوایی. آدمی که بدود در باد، هوس غرق شدن بیافتد در سرش. از آنهایی باشد که بدو میافتند دنبال زندگی تا بگیرندش و همیشهی خدا چند ثانیه دیر میرسند. میخواهم که باشد. میخواهم نفس بکشد و این احساس ناظربودهگی را به عنوان یک لطف در حق من بکند. بگذارد ببینم زندگیاش را. بگذارد از خودم بالا بیایم بعضی وقتها؛ یا پیدا کنم خودم را حتی. بگذارد یاد بگیرم ازش؛ حرف زدن را، کتاب خواندن را، فکرکردن را.
فقط باشد. فقط زندگی کند و زندگیام را با زندگیاش موازی بداند، آن وقت نه من اویم نه او من. هردویمان گم میشویم در هم. او آن طرف ریل و من این طرف. قدمهایمان با هم میرود. این طبیعت زمان است. زمان هست. در روایت من زمان محو نمیشود. قصه های موازی هرگز پایانی ندارند. من خودم یک قصهی موازیام.
Labels: روز نوشت