نیستی که ببینی؛ شهر خیلی عوض شده. پیادهروها دیگر آنطوری شلم شوربا نیستند که من لوس کنم خودم را و بچسبم به تو به هوای افتادن. که پاهایمان گلی شود تا آن بالاها و آسمان بیافتد به دلش که ببارد یک دفعهای. حالا همهاش را سنگفرش کردهاند، رنگارنگ. برج هم ساختهاند، زیاد. باغ روبروی کتابفروشی را یادت هست؟ که درختهایش بلند بود و ساقههای درختهایش زیادی صاف؟ چه میخندیدیم به بیشیطنت بودنشان و لم میدادیم روی سبزههای گس و مرطوب. خوابمان میبرد و خوابهای خوابتر میدیدیم حتی. تارزان می شدیم و میپریدیم از شاخهها به همدیگر. میرفتیم بالا از ساقههای صاف و میرسیدیم آن بالا و میایستادیم به تماشا. پروانهها که شیطنتشان میگرفت باغبان میآمد و صدایشان میکرد «هیس! خوابند انگار»
سرجایش است هنوز. گیرم فرسنگهای زمانی آنطرفتر.
Labels: کوتاه نوشت