18 August 2008

 خاک ِ وبلاگ


بعضی از روزهای آدم هستند که خوشحالی بیخودی. گل و بلبل و حتی صدای مزخرف آن مردک توی رادیو پیام برایت خوشایند است بعضی روزها هم نه. می‌شوی مثل الان ِ‌من همه چیز به نظرت کسل کنده و مزخرف است. نه منتظر چیزی هستی نه ناراحتی نه خوشحالی نه یک ثانیه بعدت با الانت فرقی می‌کند نه در چاردقیقه قبلت چیز وحشتناک و هیجان‌انگیزی رخ داده. یک چیزی روی پلک‌هایت سنگینی می‌کند. یک چرایی. یک «که چی» ای. یک خواب آلودگی بی مقدار ِروزمره‌ای. به زور هم نیست که خودت را شنگول کنی. اصلن بحث کج‌خلقی و این‌ها هم نیست. فقط بی‌حسی. استندبای. بعد با آن پلک‌های سنگینت نگاه می‌کنی دور و بر را. هی هی به خودت می گویی هی دختره نگاه کن پرنده پرنده! بعد خودت به خودت پوزخند می‌زنی که برو بابا. خر خودتی. هر چه هم
که تلاش می‌کنی اصلن اثر ندارد. یک بغض گنده‌ای ته گلویت نشسته؛ باز هم نمی‌شود لامصب.
«چرا من زندگی را دوست ندارم» و «آیا زندگی من را دوست دارد» و «به کجا چنین شتابان» و چه و چه راه انداخته‌ای که چه دختر. به جان خودت قبلن هم همین‌طوری بوده. فردا هم همین‌طوریست و تو به همین‌طوری بودنش ذوق هم می‌کنی حتی. مگر تو نبودی که نشسته بودی توی پارک زیر سایه‌ی شاخه‌های درخت و پایت را آفتاب می‌سوزاند. آدم‌ها رد که می‌شدند نگاهت می‌کردند و تو نگاه‌شان هم. که روان‌نویس ظریف مشکی‌ات را درآوردی و شروع کردی به نوشتن. گفتی منصرف می‌شوم از کشتن قهرمان قصه‌ام. شاید که یک روزی بیاید و بنشیند توی پارک زیر سایه‌ی شاخه‌هایی از این جنس و گرما برود در جانش و به بی هیچ اتفاقی‌ زندگی راضی باشد.
تو نبودی که هی هی می‌گفتی زندگی اصلن همین عادی بودنش خوش است. که بی گانگستر و سوپراستار بودن می‌شود که لذت ببری. که حظ کنی. که چشمت را ببندی و شن‌های زیر بدنت را با دست لمس کنی. صدای آب بشنوی و آرام بمانی. دختره‌ی نق نقو که معلوم نیست باز این روزها کجای دفتر خاطراتت را بازکرده‌ای و دست زده‌ای زیر چانه‌ات به تماشا. دختره‌ی لوس که بی هیچ بهانه‌ای دلت آرامش و آغوش و نجوا می‌خواهد. دختره‌ی بهانه‌گیر که جاهای کمی هست که آرامت کند. دختره‌ی ترسو که فرار می‌کنی از جمع و دیروز به هوای تنها ماندن کوه را یک درمیان می‌پریدی بالا. آن بالای بالا هم بروی. بالاتر از عقاب‌هایی که قرار بود با سوت ِ دایی بیایند و بنشینند روی دستش، باز هم باید برگردی همین‌جا. تو مال زمینی. تو نسبتت به آب و خاک و باد می‌رسد. بی همه‌ی این‌ها دلت می‌گیرد. آن وقت بارانی نیست و ابری و لبخندی تا بباراند و دلت را هرچند گرفته از روزگار بی هیچ سببی خوش بدارد. تو مال این زمینی و این زمین نگاهت می‌دارد تا ابد. فرقی نمی‌کند که فرسنگ‌ها کجاتر باشی این زندگی‌ست که دم‌هایت را می‌شمارد و بازدم‌هایت و تو گاهی بایدت که قبول کنی اندکی از این همه‌ای. حالا گیرم دلت بگیرد از آن دنیای بیرون. از همان خاک. از همه‌ی چیزهای واقعی. دلت هی بگردد و بگیرد و مجاز بخواهد و همین شکلک‌ها و همین مردم این‌جارا که تمام‌ات را می‌دانند. هی هی دلت هوای این اتاق را بکند که نارنجی و آبیست و یک تابلو آن گوشه‌اش آویزان است و دنج‌تری دارد این گوشه، نگاشت همان میز و کتابخانه توی اتاق نارنجی ِ‌زیرشیروانی‌ که می‌نشینی و می‌خوانی و قشنگ‌هایش را ستاره می‌زنی و گاهی شر می‌کنی و گاهی‌تر کاغذی را که بغل دستی زیر دستت می‌گذارد با همان حرف‌های خودش که نوشته‌ کناره‌هاشان می‌خوانی. باید اما باورت بشود که این‌جا دنج ِ خودمان است. که آدم‌های واقعی فرق‌ دارند. آن‌ها ننشسته‌اند به دفترچه خاطرات خواندن. به مرور کردن احساس‌ها. به شوق‌ها و دوست‌داشته‌های دیگران. حالا انگار ما بیشتر می‌دانیم از زندگی. ریز ریز می‌کنیم چشمان‌مان را. باید بدانم‌شان که آن‌ها -همان آدم‌های واقعی که تند تند قدم می‌زنند بیرون و چشم‌شان به ابرها و آب‌ها و پرنده‌ها نیست. آن‌ها که نگاه می‌کنند دیده‌های ما را و نمی‌بینند- هنوز دفتر دیگری را پیش رویشان باز نکرده‌اند. باید باورم بشود که دنیا تا وبلاگ نشود خیلی وقت‌ها می‌تواند دلگیر باشد.

پسا.روز نوشت: امروز ِ یک وقتی‌مان ستاره‌دار بود.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com