بعضی از روزهای آدم هستند که خوشحالی بیخودی. گل و بلبل و حتی صدای مزخرف آن مردک توی رادیو پیام برایت خوشایند است بعضی روزها هم نه. میشوی مثل الان ِمن همه چیز به نظرت کسل کنده و مزخرف است. نه منتظر چیزی هستی نه ناراحتی نه خوشحالی نه یک ثانیه بعدت با الانت فرقی میکند نه در چاردقیقه قبلت چیز وحشتناک و هیجانانگیزی رخ داده. یک چیزی روی پلکهایت سنگینی میکند. یک چرایی. یک «که چی» ای. یک خواب آلودگی بی مقدار ِروزمرهای. به زور هم نیست که خودت را شنگول کنی. اصلن بحث کجخلقی و اینها هم نیست. فقط بیحسی. استندبای. بعد با آن پلکهای سنگینت نگاه میکنی دور و بر را. هی هی به خودت می گویی هی دختره نگاه کن پرنده پرنده! بعد خودت به خودت پوزخند میزنی که برو بابا. خر خودتی. هر چه هم
که تلاش میکنی اصلن اثر ندارد. یک بغض گندهای ته گلویت نشسته؛ باز هم نمیشود لامصب.
«چرا من زندگی را دوست ندارم» و «آیا زندگی من را دوست دارد» و «به کجا چنین شتابان» و چه و چه راه انداختهای که چه دختر. به جان خودت قبلن هم همینطوری بوده. فردا هم همینطوریست و تو به همینطوری بودنش ذوق هم میکنی حتی. مگر تو نبودی که نشسته بودی توی پارک زیر سایهی شاخههای درخت و پایت را آفتاب میسوزاند. آدمها رد که میشدند نگاهت میکردند و تو نگاهشان هم. که رواننویس ظریف مشکیات را درآوردی و شروع کردی به نوشتن. گفتی منصرف میشوم از کشتن قهرمان قصهام. شاید که یک روزی بیاید و بنشیند توی پارک زیر سایهی شاخههایی از این جنس و گرما برود در جانش و به بی هیچ اتفاقی زندگی راضی باشد.
تو نبودی که هی هی میگفتی زندگی اصلن همین عادی بودنش خوش است. که بی گانگستر و سوپراستار بودن میشود که لذت ببری. که حظ کنی. که چشمت را ببندی و شنهای زیر بدنت را با دست لمس کنی. صدای آب بشنوی و آرام بمانی. دخترهی نق نقو که معلوم نیست باز این روزها کجای دفتر خاطراتت را بازکردهای و دست زدهای زیر چانهات به تماشا. دخترهی لوس که بی هیچ بهانهای دلت آرامش و آغوش و نجوا میخواهد. دخترهی بهانهگیر که جاهای کمی هست که آرامت کند. دخترهی ترسو که فرار میکنی از جمع و دیروز به هوای تنها ماندن کوه را یک درمیان میپریدی بالا. آن بالای بالا هم بروی. بالاتر از عقابهایی که قرار بود با سوت ِ دایی بیایند و بنشینند روی دستش، باز هم باید برگردی همینجا. تو مال زمینی. تو نسبتت به آب و خاک و باد میرسد. بی همهی اینها دلت میگیرد. آن وقت بارانی نیست و ابری و لبخندی تا بباراند و دلت را هرچند گرفته از روزگار بی هیچ سببی خوش بدارد. تو مال این زمینی و این زمین نگاهت میدارد تا ابد. فرقی نمیکند که فرسنگها کجاتر باشی این زندگیست که دمهایت را میشمارد و بازدمهایت و تو گاهی بایدت که قبول کنی اندکی از این همهای. حالا گیرم دلت بگیرد از آن دنیای بیرون. از همان خاک. از همهی چیزهای واقعی. دلت هی بگردد و بگیرد و مجاز بخواهد و همین شکلکها و همین مردم اینجارا که تمامات را میدانند. هی هی دلت هوای این اتاق را بکند که نارنجی و آبیست و یک تابلو آن گوشهاش آویزان است و دنجتری دارد این گوشه، نگاشت همان میز و کتابخانه توی اتاق نارنجی ِزیرشیروانی که مینشینی و میخوانی و قشنگهایش را ستاره میزنی و گاهی شر میکنی و گاهیتر کاغذی را که بغل دستی زیر دستت میگذارد با همان حرفهای خودش که نوشته کنارههاشان میخوانی. باید اما باورت بشود که اینجا دنج ِ خودمان است. که آدمهای واقعی فرق دارند. آنها ننشستهاند به دفترچه خاطرات خواندن. به مرور کردن احساسها. به شوقها و دوستداشتههای دیگران. حالا انگار ما بیشتر میدانیم از زندگی. ریز ریز میکنیم چشمانمان را. باید بدانمشان که آنها -همان آدمهای واقعی که تند تند قدم میزنند بیرون و چشمشان به ابرها و آبها و پرندهها نیست. آنها که نگاه میکنند دیدههای ما را و نمیبینند- هنوز دفتر دیگری را پیش رویشان باز نکردهاند. باید باورم بشود که دنیا تا وبلاگ نشود خیلی وقتها میتواند دلگیر باشد.
پسا.روز نوشت: امروز ِ یک وقتیمان
ستارهدار بود.
Labels: روز نوشت