چیزی که من از
این فیلم دوست داشتم آن سرنوشت و کنایهی سیاست و جامعهی بینالملل و باقی ِ ماجراها نبود. فکر کنم تنهای چیزی که گاهی از وانتد به فکر میاندازدم همان در جای درست قرار نگرفتن آدمهاست. اینکه نمیتوانی به کسی که سرشتش آدمیست پر تلاش، جنگجو، فرای فرکانسهای عادی بگویی بنشیند پشت میز و مثل باقی برود توی لاک و فکر و هیجان و هوشش را بیخیال شود.
هر کسی روزمرگی ِخودش را دارد. هر آدمی باید پیدا کند که به کجا بند شده روایت زندگیاش. «تو»ی احمق و دست و پا چلفتی که یک صفحه هم نمیتوانی تایپ کنی و دم به دم خودت را پشت میزت قایم میکنی تا همکار مزخرف و فلانت سر و کلهاش پیدا نشود؛ میتوانی، حتمن میتوانی اگر در جای خودت نشسته باشی تمام دندانهایش را با کیبورد خرد کنی و همهشان را برای ابد همانجا، توی همان اداره با آن همه کت و شلوار و کروات تنها بگذاری. حتی اگر به خنگی و مزخرفیه آن پسره گیبسون باشی.