خود ِدوست داشتن هم مکافاتیست. مکافات عجیبیست. خودت را نمیدانی کجا و کی میتوانی بیخیال کنی. همیشه و هی میآید خودش را غالب میکند. تازه میفهمی این آن آدمک قصه نیست که تو را سزاوار دوستی میبیند یا نه. این خود عشق است خود ِ بستر که دام میافکند اینجا و هر جا. زیر نجابتها بالای چانههای چالهدار، میانهی تاب موها، پیچیده پیرامون عضلات و انحناها؛ تا به دستت بیاورد دوباره. که تو را بیخود کند چندباره از افسونش. بیچاره میشوی هر بار و عهد میبندی که چشمهایت باز باشند بارهای بعدی، باز نلغزد پایت، نچرخند چشمانت. خیره نمانی توی چشمهای کسی، چیزی.
اما تو پیش از اینها فرمان بردهای. تو اینک باز عاشقی ...
Labels: کوتاه نوشت