صبح یک روز است. صبح یک روز پاییزیست. صبح یک روز پاییزیست با آفتاب ملو. صبح یک روز پاییزیست که من به حساب کسالت نصفه و نیمه ولو کردهام خودم را توی اتاق. راه میروم و آهنگ گوش میکنم و تنم را گذاشتهام باغریب لذتش در این فضا و خودم به تماشا. بدانید اگر که چه عشقبازیها میکنم در این غلظت متراکم بر بدنم. ازین چگالی متراکم و نارسیده بر کرانهی جهان. انگار در کرانهای از دنیا جزیرهای زده باشم و خانهای داشته باشم و .. تازه دارم پیدا میکنم که چرا این همه نیمههای مهر را دوست دارم. این آفتاب را که میتابد مایل. و فرش قرمز ترنج دار وسط اتاق را که مینمایاند خودش را بیشتر و چوبهای اطراف که قهوهای ترند و درختهایی که ایستادهاند به تماشا آن پشتها، پشتهای پنجرهی تور دار با صدای پرندههایی که رد میشوند سریع؛ و گربههایی که باد کردهاند خودشان را از سرما و به «پیش پیش» سرخوشانهات چشم خمار میکنند.
تازه دارم میفهمم که چرا همیشهاش این سرما ، این آغاز نیمهی دوم، نیاز به چیزی ندارد برای خوب بودن. همیشهی هر ساله همین بوده. همینطور اوایلش که شروع میشده همه چیز خودش جا میافتاده. من قر میدهم توی خانه و به هزارتا کار امروز فکر میکنم که وقتشان را دارم. باید روز باشد و صبح باشد و پاییز باشد و کار تعطیل باشد و جمعه نباشد حتی و خانه آفتابگیر باشد و فرشهای خانهتان قرمز ترنجدار باشد. و تو من باشی و بخواهی شرر به پا کنی با رقصت روی گلهای قالی و میانهی چوبها و بلد باشی دهنت را قلوه کنی گاهی با آهنگها تا اینجور ِالانم باشی.
Labels: روز نوشت