پردهی افراشتهشدهی شبهای عاشقی هم میافتد. میافتد...
افتاده، دلمان اگر هم باز هوای نااشنا بودن داشتهباشد. باز اگر حواسپرتیهای آن وقتها را بخواهد. باز دودلی برای گفتن جملهای، هزار بار حساب و کتاب برای ترجمهی نگاهی، عادتی، حرفی. باز اگر دلت هوای آن احساس آشنا را بگیرد به بیآشنایی. به لذت غلیظ نشناختن. به لمس دستها تنها را، بیدیدهشدن. به ساختن آن آدم تازه از جنس ِ بو و لمس و طعم، از این خبرها نیست. یا بلدی خورشید را دوست داشتهباشی و به شفافیت ساحل و دریا و آدمها لبخند بزنی و فصلهای دریا را توی چشمهای همبازیات ببینی؛ یا آفتابنزده یادداشتت را روی شنها بگذار و بزن به چاک. شبها اگر شد از دور تماشایش کن همانجاها، نزدیکیهای آب. دور آتشی که در انتظارت روشن کرده...
Labels: کوتاه نوشت