بحث بر سر حرف زدن و حرف نزدن است کلن. اینکه باید حرف بزنیم یا حرف نزنیم. همه میدانند که حرف زدن به خودی خود انجام نمیشود باید حتمن یک بابایی باشد که بشود وقتی نبود بگویی با فلانی حرف زدم. حرف زدن اقسام مختلفی دارد؛ آنها که دائم کارشان اینست میدانند. حرف زدن با آدمهای مختلف خب نتیجههای مختلفی دارد. احساسهای رنگارنگی میخواهد. صحنههای متفاوتی را میشود تجربه کرد. بعضیها فکر میکنند حرف زدن تعهد میآورد. تعهد نه ولی وابستگی میآورد. بعد از یک مدتی منتظر عکسالعمل طرف میمانی. بعضیها حرف زدن بیتعهد را دوست دارند. یعنی با هر کسی از هر دری حرف بزنند و بعد پیاش را هم نگیرند راهشان را بکشند و بروند. بعضی حرفها اما ادامهدار میشود بسته به اینکه چقدر این تعامل متقابل زیر زبانت مزه کرده باشد. گفتم که تقابل میخواهد؟ وگرنه که دو نفره نبود. باید دو طرف بخواهند حرف بزنند و حرفی هم برای زدن داشتهباشند و حرفهایشان هم برای هم معنیدار باشد. اینطوری میشود که شاید جاودانه شود اصلن حرفزدنها... که البته هیچ جاودانگیای در تکرار پدید نمیآید. جاودانگی فقط در یکتاییست. هوم؟ [مخالف؟]
آدم حرفش را به هر کسی نمیزند ولی نمیشود کلن حرف نزد ممکن است غمباد بگیردت. اگر قرار بود کسی با آن یکی حرف نزند پس چرا آدم پا گذاشت روی زمین؟ میماند همانجا دیگر! سیب هم داشت چه بگذریم که جیز بود سیبهایش!
آدم میتواند یک مدتی با خودش حرف بزند ولی میدانید فایدهی خاصی ندارد فوقش دیوانه میشوی، حرف زدن یادت میرود. خیلی از حرفها هست که باید برای خودت نگه داری؟ خب! اینجای قضیه به من مربوط نیست. حرفی را که نشود زد یا حداقل به طور مطلوبی به خورد دیگری داد به درد این دنیا نمیخورد شاید به درد دنیاهای دیگر اگر پرتقالهایش نارنجی نباشد بخورد.
خیلی وقتها هم هست که بیکه شناخته باشی کسی را تا میبینیش احساس میکنی چه حرفها نداری که با این آدم بزنی. دلت میرود در طلب یک جای دنج و تو و او و یک عالمه وقت و یک عالمه حرف. هیچ معلوم نیست که همه چیز خوب پیش برود و غول چراغ بیاید تو را درست بگذارد وسط ماجرا ولی حداقلش میشود از چندتا کلمه شروع کرد. هیچ چیز بدتر از این نیست که کسی آرزویی را در دلش بکشد. یکی دیروز بهم میگفت همهی حرفهایی که میزنی درست -این حرفها را در جهت بیخیالی طی کردن من میگفت- ولی آدم یکبار فقط زندگی میکند. من هم بهش گفتم که مگر قرارست حالا به کجا برسیم. گفت که بیست سال دیگر نگاه میکنی میبینی هیچ دلخوشیای نداری. خب ندارم! دلخوشیهای ماهای الآنی جنسشان فرق دارد. من یک عالمه خاطره دارم. یک عالمه رفیق. یک عالمه دنیا که دیدهام. یک عالمه راه که باز است آن جلو تا بینهایت.
آخرش بعضیها اعتقاد دارند که اصلن حرف، بیتعهد حرف میشود. یعنی نباید به حرفزدنت تعهدی داشتهباشی. بزنیاش و بگذاری لحظه را بسازد. اینطوریست که حرف زدن میشود حرف زدن. بدون تعهد به آدم. شاید در تعهد به کلمه. کل این خودش میشود تعهدی که به خود حرف زدن وجود دارد بیکه تعهدی را در شنونده یا گوینده ایجاد کند. یا تصویر خاصی بسازد و تصویری را محو کند. بیآینده و گذشته و شاید هم حالی.