همین سرماخوردگی مزخرف یک ماهه که خرکشش میکردم به زور و خلخلییت بالاخره خودش را ریخت بیرون و من الان آدمی هستم که سرفه میکنم. و این سرفه یکجور درد چند ماههی پخته شدهای دارد لامصب. مثل همهی دردها و گم گشتهها و نگفتههای آدمیزاد میماند مثل پخته شدن و بوی زُخمزدایی کردن از همهی آن حرفها و رازها و کردههای نکرده اگر که به باد فراموشی ندهدشان سالها و این عبور یکان رقمهای تقویم و بعدش دهان. مثل همین سرفه که انگار وقتی میآیدم، دردی میآوردم که از تمام لحظههای این ماه کوفتی آمده باشد بیرون. از همین ماه و سال و برف و من و سنگفرشها و خود را به حزین باد سپردنها و همهی پریشانیام را. چه میدانی که بگویمت کدام درد کمر آدم را میشکند. چه میدانی!
+
من نشسته بودم و به راهم فکر میکردم و به خودم و به هزارجای باید بوده و نبوده در لحظه. فکری این دریغم بودم و حسرت و آهی که میآمدم. چنانش سنگین که طعمش ناخوش بود. صندلیگیر بودم و چشم به آسمان و ابر و باز حسرت. حسرت که چه جاهای دیگری میبایست بودم و من ِ آدم ِ راه، این چنین گیر انداختهام خودم را به سرگشتگی. حسرت بیتکرار کم ندارم، که به اعداد ثانیه و عمرم میرسد. چه خودم را فریبانم که گذشت. انتخاب. کوفت. زهرمار. مرا از این دم دمهایی که به باد میدهم جز دریغ و حسرت و آه باز نمیماند. اگر میدانستید!
+
یک واحدی بود توی دانشگاه؛ تربیت بدنی. ما هندبال بودیم. اصلن نمیدانم سر چه کپبیلیتیای انتخاب کردیم این ورزش را. شاید انتخاب هم نبود اصلن. همینجوری هولوفتی افتادیم تویش. یک سری آدم بودیم با رشتههای مختلف. مدلهای مختلف. تفاسیر مختلف. همهمان اما هندبالیست شدیم یکهو. ما هیچکدام در واقع آن قدرها از هندبال چیزی حالیمان نمیشد ولی آن رقص بدن مربی [که اصلن اسمش را یادم نیست که من در حافظه ماهیام]، آن توپ، آن زمین، آن به اشتراک گذاشتن وقت و انرژی بدجوری یکیمان کرد. جدایمان کرد از خود و جایمان داد توی چیز دیگری که خودمان را از تو بسازیم انگار، جور دیگر. ما یک عالمه آدم بودیم آن بیرون. ولی فقط یک گروه بودیم این تو. شاید این کار گروهیمان بود. شاید اینطور نشناختن بود که باعث میشد هر کسی خودش باشد و خودش را درست بنشاند توی گروه. انقدر این دسته جمعی بودن خوب بود که حتی پاسها یادم هست. همهی مسابقهها که با تیم دانشگاه دادیم [ بعد شنیدم که سپیده و تیمش اول شدهاند توی کل دانشگاهها انگار]. اینکه «چرا» گفتم اینها را «به خاطر اینکه»ای ندارد. دلم خواست از یک تیم هندبال چندماههای حرف بزنم که هیچکداممان هم را نمیشناختیم، بعد شناختیم آن طوری که در آن زمین مینمودیم نه آنطوری که بیرون یا هرجای دیگر، بعد هم دیگر پی هم را نگرفتیم که بشناسیم. گاهی احوالکی میپرسیدیم اگر آشنایی از آن اطراف را میدیدم و خب همین. پایانپذیر نیست.
+
چیزی هست که نکبت زدایی کند روزگارمان را از این گند اصلن؟
+
من قرار بود بنویسم یک روز. یک روز زیاد بنویسم و مخلفات بچینم دور آن همگردی شبانهمان. از پلههای رو به آن تنههای تاریک. دستی که شانههایت را از ترس رها میکند به گرمی. یک روزی بود که خواسته بودم بنویسم شب آدمها را به هم نزدیکتر میکند. که این نور ملایم از میانهی درختان خیس دوستیها را دوستتر میکند. مستیها را مستانهتر. میخواستم بنویسم که چه خوب است که دوست داشتن و بودن، همیشهاش وصل نیست به ماندن. میشود عاشق رفتهها ماند. میشود خطها و ردپاها و نقشها را عاشق شد. نامهها را خواند بارها و بارها و بارها. نمیدانم چهمان شده که گیر میدهیم که بادسانها بمانند. آدمی که باد عصارهاش را بسازد مأمنپذیر نیست. سرگشتگی میشود وطنش. آب را که نگاه داری هزار نیلوفر آبی هم بگذاری در دامانش یک روزی میگندد، بخار میشود، سکوت میکند. خواستم بگویم که اصلا دوچرخه سوارها را نباید ایستاند. باید دست تکان داد برایشان. نباید حتی به دلشان بندی زد که ماندنی شوند. که این بند فقط خراش میدهدشان. زخمیشان میکند. خودشان هزارپارهاند و دلگذار هرجایی. مگر میشود دل کند از راه رد کرده که بوی شب میدهد و مستی و اسب؟ همین شد که من مفصلش نمیکنم فقط خواستم بگویم شب اصلن برای این زاده شد که آدمها را به هم نزدیکتر کند و تو چه دانی که در این تاریکی در تاریکیمان چند هزار راز نهفته ماهیوار وول میخورند، بیکه تن دیگری را به خشی آغشته کنند.
Labels: روز نوشت