07 February 2009

 آغشته به روز و سال و آه‌ایم انگار


همین سرماخوردگی مزخرف یک ماهه که خرکشش می‌کردم به زور و خلخلی‌یت بالاخره خودش را ریخت بیرون و من الان آدمی هستم که سرفه می‌کنم. و این سرفه یک‌جور درد چند ماهه‌ی پخته شده‌ای دارد لامصب. مثل همه‌ی دردها و گم گشته‌ها و نگفته‌های آدمیزاد می‌ماند مثل پخته شدن و بوی زُخم‌زدایی کردن از همه‌ی آن حرف‌ها و رازها و کرده‌های نکرده‌ اگر که به باد فراموشی ندهدشان سال‌ها و این عبور یکان رقم‌های تقویم و بعدش دهان. مثل همین سرفه‌ که انگار وقتی می‌آیدم، دردی می‌آوردم که از تمام لحظه‌های این ماه کوفتی آمده باشد بیرون. از همین ماه و سال و برف و من و سنگ‌فرش‌ها و خود را به حزین باد سپردن‌ها و همه‌ی پریشانی‌ام را. چه می‌دانی که بگویمت کدام درد کمر آدم را می‌شکند. چه می‌دانی!
+
من نشسته بودم و به راهم فکر می‌کردم و به خودم و به هزارجای باید بوده و نبوده در لحظه. فکری این دریغم بودم و حسرت و آهی که می‌آمدم. چنانش سنگین که طعمش ناخوش بود. صندلی‌گیر بودم و چشم به آسمان و ابر و باز حسرت. حسرت که چه جاهای دیگری می‌بایست بودم و من ِ آدم ِ راه، این چنین گیر انداخته‌ام خودم را به سرگشتگی. حسرت بی‌تکرار کم ندارم، که به اعداد ثانیه و عمرم می‌رسد. چه خودم را فریبانم که گذشت. انتخاب. کوفت. زهرمار. مرا از این دم دم‌هایی که به باد می‌دهم جز دریغ و حسرت و آه باز نمی‌ماند. اگر می‌دانستید!
+
یک واحدی بود توی دانشگاه؛ تربیت بدنی. ما هندبال بودیم. اصلن نمی‌دانم سر چه کپبیلیتی‌ای انتخاب کردیم این ورزش را. شاید انتخاب هم نبود اصلن. همین‌جوری هولوفتی افتادیم تویش. یک سری آدم بودیم با رشته‌های مختلف. مدل‌های مختلف. تفاسیر مختلف. همه‌مان اما هندبالیست شدیم یک‌هو. ما هیچ‌کدام در واقع آن قدرها از هندبال چیزی حالی‌مان نمی‌شد ولی آن رقص بدن مربی [که اصلن اسمش را یادم نیست که من در حافظه ماهی‌ام]، آن توپ، آن زمین، آن به اشتراک گذاشتن وقت و انرژی بدجوری یکی‌مان کرد. جدای‌مان کرد از خود و جایمان داد توی چیز دیگری که خودمان را از تو بسازیم انگار، جور دیگر. ما یک عالمه آدم بودیم آن بیرون. ولی فقط یک گروه بودیم این تو. شاید این کار گروهی‌مان بود. شاید این‌طور نشناختن بود که باعث می‌شد هر کسی خودش باشد و خودش را درست بنشاند توی گروه. انقدر این دسته جمعی بودن خوب بود که حتی پاس‌ها یادم هست. همه‌ی مسابقه‌ها که با تیم دانشگاه دادیم [ بعد شنیدم که سپیده و تیمش اول شده‌اند توی کل دانشگاه‌ها انگار]. این‌که «چرا» گفتم این‌ها را «به خاطر این‌که‌»ای ندارد. دلم خواست از یک تیم هندبال چندماهه‌ای حرف بزنم که هیچ‌کدام‌مان هم را نمی‌شناختیم، بعد شناختیم آن طوری که در آن زمین می‌نمودیم نه آن‌طوری که بیرون یا هرجای دیگر، بعد هم دیگر پی هم را نگرفتیم که بشناسیم. گاهی احوالکی می‌پرسیدیم اگر آشنایی از آن اطراف را می‌دیدم و خب همین. پایان‌پذیر نیست.
+
چیزی هست که نکبت زدایی کند روزگارمان را از این گند اصلن؟
+
من قرار بود بنویسم یک روز. یک روز زیاد بنویسم و مخلفات بچینم دور آن هم‌گردی شبانه‌مان. از پله‌های رو به آن تنه‌های تاریک. دستی که شانه‌هایت را از ترس رها می‌کند به گرمی. یک روزی بود که خواسته بودم بنویسم شب آدم‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند. که این نور ملایم از میانه‌ی درختان خیس دوستی‌ها را دوست‌تر می‌کند. مست‌ی‌ها را مستانه‌تر. می‌خواستم بنویسم که چه خوب است که دوست داشتن و بودن، همیشه‌اش وصل نیست به ماندن. می‌شود عاشق رفته‌ها ماند. می‌شود خط‌ها و ردپاها و نقش‌ها را عاشق شد. نامه‌ها را خواند بارها و بارها و بارها. نمی‌دانم چه‌مان شده که گیر می‌دهیم که بادسان‌ها بمانند. آدمی که باد عصاره‌اش را بسازد مأمن‌پذیر نیست. سرگشتگی می‌شود وطنش. آب را که نگاه داری هزار نیلوفر آبی هم بگذاری در دامانش یک روزی می‌گندد، بخار می‌شود، سکوت می‌کند. خواستم بگویم که اصلا دوچرخه سوارها را نباید ایستاند. باید دست تکان داد برای‌شان. نباید حتی به دل‌شان بندی زد که ماندنی شوند. که این بند فقط خراش می‌دهدشان. زخمی‌شان می‌کند. خودشان هزارپاره‌اند و دل‌گذار هرجایی. مگر می‌شود دل کند از راه رد کرده که بوی شب می‌دهد و مستی و اسب؟ همین شد که من مفصلش نمی‌کنم فقط خواستم بگویم شب اصلن برای این زاده شد که آدم‌ها را به هم نزدیک‌تر کند و تو چه دانی که در این تاریکی در تاریکی‌مان چند هزار راز نهفته ماهی‌وار وول می‌خورند، بی‌که تن دیگری را به خشی آغشته کنند.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com