برفپاکهای مغرور يا شيشهتوهای بیغار که رانشان له له میزند برای لیمو در دلِ قالی تا ثلث صلیبشیشه که مثل امروز، بارانش بگیرد، سیگار هم میکشد لابد. خیال هم میکند پشتبندش. سفر هم میرود، با یارش. دراز میکشد، بو میکند و ساندویچ گاز میزند. سیگار که عرق بخورد، دستش را میکشد روی سطح شیشه که خنک بشود. ساندویچ زبانش را بیرون میآورد، باران را خیس میکند، بعد بلند میشود میرود کنار شیشه، سرش را بیرون میکند، داد میزند: فریادرسی، کسی، کسی، کسی و صدایش به هیچجا نمیرسد. به هیچجا، محض رضای خدا. رضا خدای محض است. محض هم به هیچ جا نمیرسد. نارضاییست که خداییست. خدا از محض میبارد بیرون. رضا اگر نبود شاید علی، علی علی علی، بشاش به این دنیا. دنیا گوشهاش را میگیرد، با هر دو دست. هاش گوشها را هاشور میزند. میرود کنار میز. میز کشویش را میدهد بیرون، آ آ آ آ. دنیا هر دو دست را میگذارد توی کشو. دهان کشو را میبندد. بند میآید. بند میرماند. بند رم میکند رمههایش خیس میشوند پشت لولوی شیشهها. شیشه پنجرهاش میگیرد پنجره بارانش باران رانَش ران امروزتو. آنوقت تو، تا پنجره را له کنی زیر سیگار، میتکانی کشو را تا عرقها چکهچکه یا دانهدانه بریزد. سفر هم که پیشکش، وقتی دنیا به تخمش نیست که کجا، کی، باکی، ها؟ گوش تاگوش خنکی، اختیار، بسته به کشو، کشوری که کش آمده تا مرزهای بارانِ امروزمن .همهچی محض است، حتا ریاضی، مثلثات، دوایر محدود به مثلث. ساندویچ گرد که نیست، کلاپ، مثلث، شورت مثلث است، خدا هم لابد مثلث است، برای خودش. بیخود نبود که مثل امروز، رانش باران گرفته، اینطور سرش را بیرون آورده، زبان درآورده، از کشو زبانش صورتی. زل میزنم به زبانش. تق تق تق! در میزند صدا. در که حدود بیهودهی بودن و نبودن است. مستطیل باز شو. لولا میمکد در را. شیرهاش را. باران ول میکند توی اتاق. قالیچه نم برمیدارد. میپیچد در خودش. دل درد دارد. دلش درد دارد. دارد دلش درد. باز شد در. بیا تو محض رضای خدا. کثافت گرفت. گرفتی دنیا را به این مسواک. واک واک آک آک است مغز این دنیا. دنیا ببند کشو را رضا آمده دم در. بنشین روی خدا. به کجایت نیست این خیسی. خشک کن خودت را! حوله! حوله! له! له کردی دل قالی را. دلش درد دارد لامصب. زبان میچرخد در کشالهی کشو. کش میآيد کش میرود. گير میافتد ميانِ دندانههای مثلت. دنداندرد میگيرد ازينهمه دندانه، دانهدانه. بیخود نيست که مثلث هميشه يکی را میفرستد بالای صليب. به صلابه میکشد. میکشد. کش میآيد همه کشهای بی می. می میزند که عرق بيايد شرحه شرحه از فرات. جاری و خيس از خيال صليب بالابلند. فرو میشوی بر بام. بامت که بان بشود نردبامت هم نردبان میشود پلهها را یکی یکی پايين میآيد تا بلندای صلیب. صلیب را سوراخ کن. طناب بکش. خودت را بند بزن به میخ. بیکارند ابراهیم و عیسی و موسی. خودت را آتش بزن. دردانه کن. نشین روی چمن. چرخ بزن. عصا بکش. دامنت را گلآلود کن. دستت را به خورشید آلوده میکنی که چه. پاک کن دستت را از نور. قلاده بکش. بکش. به تنگ بکش. وق وق را بیاختیار اشاره کن. تن بده. تن برکن. بر تن بکن این هیاهوی پیامبری را.
[
+]