میگویم بعضی وقتها یک عالمه حرف دارم و هی مینویسم و مینویسم. حرفهایی که جنس کسی نیست. جنس کلمهاند انگار فقط. به زبان نمیآیند. همینطوری مینشینند یک کنجی نگاهت میکنند تا بنویسیشان. حرفهایی که مال یک نفر دیگرند، در دست تو. آنها که نباید به زبان بیابند. باید بنشینند توی جمله. روی کلمه. باید خودشان را در این مجموع جا دهند و به چشم خوانده شوند نه به گوش. لابد هستند حرفهای دیگری هم که خوراک گوشند نه چشم. اینها سوای هماند. باید بلد باشی که تفکیکشان کنی. که وقت نامه نوشتن بنویسی. نیفتی روی دور وراجی. قافیه به رخ نکشی. وقت حرف زدن آن تههای دلش را بخوانی. خواستنش را. خود خود دلش را. بعد صندوقچهات را بگردی اگر که داشتی بیاوری بیرون همتایش را. مرهمش را. رفاقتت را. اگر نداشتی یک چیزی از نو بیافرینی. التیام بیافرینی. نور بزایی. دست گرم و روشن و نورانی بیاوری؛ که مگر چه بود آن دستی که میدرخشید جز رفاقت و تسکین. اگر نتوانستی، بگیری رد کارت را بروی. بیخود گیر ندهی، بیوقت گیر ندهی؛ که همراه باشی. وقتی تو نیستی آن همراهی که اینموقع لازم است. وقتی تو آدم ِ بلد ِ این راه نیستی اصلن.
میگوید خوش به حالتان. میگوید که خودش نوشتنش نمیآید این همه. و من برای خودم تمام شب فکر میکردم خب لابد آغوش داری. گوش داری. سنگ صبور داری. ما را که التیامی جز قلم نیست. که این غم را گاهی جز سیر مکرر کلمات و این سی و دو حرف نمیتواند ببلعد انگار چارهای هم اگر باشد جز نوشتن، همهاش نیست. نه اینکه عادت باشد فقط، روح سرشار و سبکیست چون شراب؛ تو بگو مستناشده کی مستانه تازیدن دریابد اصلن؟ حال مستی و می و دل دادن و بیدل شدن را. و آن فریاد را. آن فریاد را. آن فریاد را.
یک وقتی، یک شبی که از آن شبهای سخت و ماندگار بود. از آنها که باید که باشند و چه سخت صبح میشود این چنینیها. که هی کش میآیند. کش میآیند. دراز میشوند و تو را پیر میکنند یک شبه به اندازهی چندین و چند چروک، چندین و چند پله، چندین و چند سال بزرگ شدن و بیخیال شدن دنیا و تلخند زدن. سررسیدم را برداشتم، همان سررسیدی که یک عزیزترینی یک وقتی دادهبود، که تاریخ نداشت و جلدش مشکی بود. نوشتم مسلسلوار. هی و هی و هی. مخاطبوار. نامخاطبوار. از رنج و روح و خستگی. از وجود و بیوجودی. از زندگی. از گم شدن. از این اندازه غمی که یک شبانه میشود دل آدم را اسیر کند در خود. از دوستی و نادوستی و منی که آدم اسیر کردن نیستم دیگر. منی که دلم میخواهد ول کنم و خودم را به رخ بکشم به خودم. از خودم نوشتم و از زندگی و از دوستیها و از همهی زیباییهایی که زیباییست و به بودن شبی این چنینی خشی در بینهایت جلالش نمیافتد. سرم را که آوردم بالا خورشید درآمده بود و چه عظیم بود لزوم آن روشنایی بعد از آن همه غم و فقر و عجز و ناتمامی که بلعیده شد در کاغذ، در کلمه، در شب و منی که غرق فراموشی و صبح شدم به یمن اعجاز واژهها و یک دفتر.
اینست که من مینویسم. که بعضی کلمهها را باید نوشت و گذاشت تا آرامت کنند. مرهمت شوند. خالیات کنند. از تو جدا شوند و گردشان پر کند دنیا را. اینست که من مینویسم تا کمتر بگویم و به گوش خود کمتر بشنوم نوای محزونی را اگر حزنی در کار باشد و الا فریاد شادی همیشه باید بلند باشد، قهقههوار.
Labels: روز نوشت