باران میآید، بهاریست هوا. زنده میکند زمین را. صنوبریاش را مینوازد به تپیدن. نوشتنم نمیآید. نمیتواند این کلمهها آن بار بغض و سکوتی را که در هوا هست بقاپد و اسیر کند اینجا. این تشویشی که توی مردمکها میلرزد. پشت نگاههایی که دزدیده میشوند. نگرانیهایی که توی آسمان گم میشود. دورانی که چون قرارست فراموش شود. چون قرارست یادمان نیاورد این همه تردید و امید و ندانستن را هی بینشانهتر میرود به جلو. هی نوک پا تر. بیردپا تر. سیالتر. پشت اس ام اسهای هر از گاهی که به ترس و لرز فرستاده میشود. پشت خبر گرفتنهای بیوقت و باوقت. در پس جوابهای آن ور که میگوید خوب است. که میگوید چشم. که میگوید روبهراه میشود تنها دلت قرص میشود. نفست بالا میآید. نفست بالا میآید. نفست بالا میآید و با خودت فکر میکنی بیخود نبود که این همه صدایش کردی مرد گنده. دنیا عجیب ایستاده به تماشایش. دنیا عجیب سکوت کرده، آرام شده، گهواره شده برای خواب این چند روزهاش.