یک شب دلی به مسـلخ خونم کشید و رفت
دیوانــه ای به دام جنونـم کشــــــید و رفت
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
پس کوچـه های قلب مرا جســــــتجو نکرد
اما مـرا به عمـق درونم کشـــــــــید و رفت
یک آســمان ســــتاره ی آتش کشــــــیده را
بر التـهاب ســــرد قرونم کشـــــــید و رفت
تا از خیال گنـگ رهــــــــایی، رهـــا شـوم
تا از خیال گنـگ رهــــــــایی، رهـــا شـوم
بانگی به گوش خواب ســکونم کشید و رفت
شــــاید به پاس حرمت ویرانه های عشــــق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشــــــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت
دیگر اســـــــــیر آن من بیگـانه نیســــــــــتم
از خود چه عاشــقانه برونم کشــــید و رفت
پسا.ن: مدیون بودن یک معنی بیشتر نمیدهد که در توانت نباشد، پیدا نکنی چیزی بیشتر و بزرگوارتر از آن زلالی که دستانی به قلبی، قلبی به دستانی، نگاهی به نگاهی، چشمی به چشمی، گرمایی به سرمایی، شبیخون آرامشی به ترس و تلاطم دل لرزانی نثار میکند؛ تا ساکن کنی تردید کفههای نامتعادل را. و من ناتوانِ این روزهای برزخیام انگار، و مدیونم. ممنون و همین.