حالاها که وقت نیست یک وقتی اما جامع و مفصل مینویسم که چطور است که یک رابطه عقیم میشود. چطور میشود که یک رابطه پر از بالا و پایین و دست انداز است اما میرود جلو. یک بار مینویسم که چطور میشود در پی آن همه پس زدنهای عاشقانه رسیدن فرا میرسد و در پی آن خواستنهای عاشقانه رسیدنی نمیرسد. یک وقتی از این بازیها برایتان میگویم. از اینکه باید بلد باشید بازی عشق را. کجا راه دهید به حریف برا ی رفتن. کجا باید گردنش را فشار دهید نگهش دارید. این حریفتان را از اول از کجا باید پیدا کنید. اگر که نبود چطور بسازیدش. چطور آن روح روندهی عشق را درونش بدمید. چطور حرکتهایش را با ریاکشنهای خودتان جواب دهید. چطور جواب دهید که به زانو درش بیاورید. و چه میشود که این به زانو در آمدنش ناتوانی نباشد. چطور و کجا به دنیا دستور دهید تا رهایش کند. چگونه و با چه لحنی برای همیشه اسیرش کنید. یک وقتی یادم بیاندازید حتما برایتان از این رقصها بگویم. از گوشهایتان، از شنواییتان، از احساستان که باید ول کند این آه و ناله را. باید بلدش شود این بازی را. این پا برداشتن را. این گامها را. پنج-شش-هفت-هشت. وقتی میفرستدت کنار. وقتی هولت میدهد گوشهای باید چرخیدن بلد باشی. باید دور زدن بلد باشی. باید دست گرفتن بلد باشی. باید بوسیدن بلد باشی. باید نگاه کردن یاد بگیری. باید حواست باشد که دنیا به آدمهایی که بازیاش را بلد نیستند بیخودی عشق حواله نمیکند. باید آن مستندات پشت لبخندها را بخوانی. لبخند بزنی و با لبخندت حل کنی تمام پازلها را. مات کنی تمام شطرنجبازها را. باید بشناسی حریف را. نشناسانی خودت را به کل به او اما. نگذاری یادت بگیرد. نگذاری از برت شود تا بیابدت به کنکاش، به آرامی، به لمس، به غرق شدنت در او. یادم بندازید یک بار بگویم کامل و مفصل که این بازی دنیا عجب بازی شیرینی ست برای کسانی که بلدش میشوند. و چه غمانگیز و تراژدیست برای آن دسته که از بازیها چیزی نشنیدهاند. ندیدهاند. نخواندهاند.