اولین عاشقیت من برمیگردد به دوران مهدکودک. یادم هست که یک کت زرشکی خوشگلی داشتم که گلهای ریزی داشت، گلهای ریزش یکطوری بود که رنگ پسزمینه معلوم نبود. از آن کتها نبود که خیلی دلم بخواهدش. مثل آن کاپشن زمستانیام که به نظر من فوقالعاده بود و هر بچهی دیگری هم که میدیدش میگفت فوقالعاده است نبود. من هیچوقت نفهمیدم چرا به نظر مامان خیلی خیلی زشت بود. چون من و همهی بچهها فکر میکردیم هیچ کاپشنی نمیتواند سفید پشمالو باشد و جیبهای قرمزی داشتهباشد که رویش خرگوش و آدمبرفی به آن خوشحالی بخندند. وقتی هم که تنت میکنی مثل خرس قطبی شوی و همهشان دلشان بخواهد یک بار حداقل تنشان کنند. بزرگترها خیلی چیز هست که نمیفهمند از لحاظ اینکه بچهها چهجور چیزهایی را دوست دارند. خب الان موضوع کاپشن خوشگل و بچهکشم نیست بحث آن کت است که زرشکی بود. ولی موضوع کت هم نیست اصلن. موضوع دکمههای کتم است که مثل هستهی خرما دراز و برجسته بود. و یک سوراخ وسطش داشت. برای خودش فرق داشت با دکمههای دیگر. چون مامان خودش رفته بود خریدهبود و داده بود برایم بدوزند. مامانم هم چون خودش قشنگ است چیزهای قشنگی انتخاب میکند همیشه. یادم هست که یک دوقلویی توی مهدمان بودند به اسم ساسان و سامان. مادرشان یک بار گفت که این دو تا از در و دیوار بالا میروند و من همیشه تصورشان میکردم که دارند از دیوار بالا میروند. یک دفعه هم توی مهد سعی کردند از دبوار مهد بالا بروند. وایمیستادند دور و حمله میبردند به سمت دیوار و چند قدم میرفتند بالا و برمیگشتند. من فقط بلد بودم از چارچوب درها بروم بالا و از روی نردهها سُر بخورم. کنارهی دیوارهای نصفه-نیمهی خیابانها راه بروم و یا سیبی را که بابا از وسط در آویزان میکرد بچرخانم و تاب بدهم. چرا هیچوقت نشد که این سیبها را گاز بزنم. دوست نداشتم گازشان بزنم. الان که یادم میآید یک سیبی را میبینم که با یک نخ بلند به یک چوب کبریت بسته شده و در فاصلهی بین شیشه و آهن چارچوب در قرار دارد. این کار همیشهمان بود. بازی هم نبود. میگذاشتیمش. میچرخواندیمش. تابش میدادیم و خوشحال میشدیم. بابا همیشه کارهای عجیب و جالب را انقدر خوب انجام میداد که فکر میکردی جزئی از زندگی روزمره اند. حالاها که بزرگتر شدهام میبینم که زندگی روزمرهای که او برای دخترش درست کردهبود خیلی هم روزمره نبود. شاید هم بود. شاید توی همهی روزمرگیها یک سری چیزهای ناب پیدا بشود. یک چیزهایی که بتوانی ازشان یاد کنی و جای دیگری پیدایشان نکنی. اینجای متن که میرسم دیگر دلم نمیخواهد از اولین عاشقیتم در مهد بگویم شاید چون حال و هوایم عوض شده یا کلمهها من را به جای دیگری سوق دادهاند. برای دفاع و شنا کردن مخالف جریان برمیگردم و بهتان میگویم که داشتم میرسیدم که با آب و تاب برایتان تعریف کنم که یکبار همین ساسان و سامان یکی از دکمههایم را که شل بود کندند و دویدند. و امیرنامی بود که پسر خانم شجری بود -هی سلام امیر اگر ازینورها رد میشوی- که نه به خاطر دوستیای که با من داشت به خاطر حزنی که در چشمانم دید یک دفعه افتاد دنبالشان تا دکمهها را پس بگیرد. آن موقع من حتی تشکر هم نکردم. بچهها نیاز به تشکر ندارند. همینکه نگاهش کنی، دستش را بگیری و خب تو هم یک بچه باشی کفایت میکند. بعد میخواستم بنویسم که آخرین بار یادم هست که یک جایی بودیم و او داشت کنارهی پلهها پشت سر من راه میرفت. بعد او تنهایی میرفت و من فقط نگاه میکردم. حقیقتش چیزی از او یادم نمیآید. حتی یک تصویر گنگی توی ذهنم مانده و مطمئنم که هیچوقت نمیشناسمش. ولی کارش را دوست داشتم. اینکه غصهام را دید و پرید که دکمههایم را بگیرد نه به خاطر اینکه مابهازایی داشت لطفش. به خاطر اینکه دید که اگر دکمههایم را نداشته باشم غمگینام. راستش خواستم اینها را بنویسم. ولی آن وسطهای متن یادم افتاد که هیچ عشقی نمیتواند زودتر و قشنگتر از بابای آدم باشد. با آن همه کاری که بلد است. با آن همه قهر و دعوایی که داریم. با همهی آن کتابهایی که میخواند. آن همه کتابی که تلمبار کرده و کارگرها فرغون فرغون از خانه میکشیدند بیرون و چقدر ستون چیدیم با همهشان. خب الان که فکر میکنم میبینم من عشقهای زیادی دارم. از سر گذراندهام. به خاطر سپردهام. گاهیاش فقط لحظهای بوده. گاهیاش دورانی داشته طولانی بعضی وقتها کم. بعضی مواقع پشیمان شدهام. زمانهایی بوده که به اوج رسیده بعضی وقتها جرقه زده. تکههایی بوده که به یک آدم ربط نداشته. به یک حادثه ربط داشته. به محیط. خیلی وقتها هم بوده که دلیل خاصی نداشتهام. همینجوری قلمبه عاشق شدهام. یعنی کمکم دارم فکر میکنم زمانی نبوده که عشق درونم وول نخورده باشد و به محض تلاقی با چیزی یکهو منفجر نشده باشد. حالا آن چیز آدم باشد، زمین باشد، آسمان باشد. هیچ تملکی هم برای خودم قائل نشدم تنها چیزی که دوست داشتم این بوده که یک حبابی، گلی، قلبی چیزی از یک جاییم درمیآمد تا آن چیزی که مثل کلمهی بر سر زبان مانده میماند را یک جوری نشان بدهم. بالاخره باید بعضی احساسها را یکجوری خالی کرد. بعد هم خواستم بگویم که عشق یک چیز قشنگی است که میتوانی بگذاری یک جایی. تکرار که نمیشود. هست. همه چیز هم که قرار نیست تو را به تختخواب بکشاند. یعنی فلسفهاش این نیست. ممکن است عاشق عابر رهگذر شوی. معلم کلاس سوم دبستان باشی و عاشق شاگردها بشوی. باغبان باشی و گلها را عاشق شوی. چهمیدانم عاشق دورهگرد شوی. عاشق آب شوی وقتی باد میوزد و شب است و نورهایش بدجور دوستداشتنیای صدایت میکنند. میخواهم بگویم اینکه عشق را به خوابیدن ربط دهیم یک جور بیرحمانهایست. یکجوری خودگولزدن است. نمیگویم که التیام نیست که آرامش ندارد درون دستان معشوق جان به بهار آغشتهات عاشقی کنی. ولی میخواهم بگویم این یکی به این سادگیها درمان پذیر نیست. مگر که حل شوی. یکی شوی و دو تایی در کار نباشد دیگر. قرار نبود اینهمه شودها! شد دیگر.