باران ...
خوابیده ام زیر دوش آب گرم. خودم را ولو کردهام روی کاشیها. غلت میزنم. میپیچم. پیچ میزنم. باران روی تنهای برهنه چطور بارانیست! زمزمه میکنم گلومی ساندی را. میپیچد توی دیوارهای حمام. پیچک میشود. بخار میشود. میرود در دوش. میآید پایین و میلغزد روی پوستم. میشود من دوباره. چک چک قطرههایش را از کنارههایم میدانم. نمیبینم. چشمها را باید بست. هاه! من و این همه شعر به هم نامرتبط تا کجا. رخوت. این رخوت ماندگار. خوبست بلد بودم دراز نشست بروم که حالا یک دفعهای بلند شوم. زیر آب گرم آخرین معشوقبودگیام را تمام میکنم. آب سرد اما عاشق میکند این روح را. به جریان میاندازد. بیدارت میکند. معشوقیتم را جا میگذارم توی دستهای گرم آب. برایش میرقصم. برایش مو میتابانم. چرخ میزنم. میپرم. ر ِیز یور وویس میخواند انگار. برای آب سرد ملودی میشوم. گرمیام را میبخشم به قطرههایش. یخ میزنم. یخ میزنم. یخ میزنم. افسون میشوم و انگار که جان بدهم میروم از معشوقی به عاشقی. میرَمَم.