بعضی صحنهها، قدمها، روزها، شبها هستند که باید بکشیشان بیرون از میانهی تمامی خاطرات، قابشان کنی بگذاری یک جایی. بگذاری یک جایی که هی هی نگاهش کنی، حظ کنی. تازه شوی. زنده شوی. یادت بیاید که تو در آن روز، در آن ساعت، در آن لحظه از محبس خودت رها شدی. از قالب این نقش درآمدی. لباست را کندی. برهنه تن زدی به زمان. یادت بیاید که به مسلخ کشیدی تمام آن واژهها را که تعریفت میکنند. تمام آن بایدهایی که پشتت است. نبایدهایی که توی مشتت. یک وقتهایی از بودنت باید باشد که بشود کشیدشان بیرون از این گسترهی خاطرات. قابشان کرد. افتخار کرد بهشان. نه پیش دیگری، پیش خود. که نگاه کنی خودت را، خود رها شدهات را، قدت بلند شود ازین حس و لحظه و اوجی که تعلفقش میرسد به توی ماورای قانونهای بشر. ببالی که این همه بلد شدهای جدا کنی خودت را از همهی این وصلهها. باید یک وقتهایی باشد در زندگی که خودت شوی، کلمه و طرح و رنگ برنمیدارد. تفکیکی نیست. جزء به جزء. تکه تکه. باید تمامش را بیاوری بیرون به جنس زمان، از جنس حس. لمس. چیزی از جنس حقیقت. ماورای همهی گفتههای قبلی. در بطن همهی افسون واژهها که معلوممان نیست و هست میانهشان بیشک. باید بیاوریاش بیرون بگذاریاش یک جایی و بدانی که این حقیقت ژرفی که تکهای از زندگی توست، پشت چراغهای قرمزی، روی قلهی کوهی، میانهی همهمهی فروشگاهی، در گپ و گفت رفقا و یا در معاشقهای، در نگاهی، آیینهای، آبی، جنگلی، در فشردن دستی، در سوال و جوابی. در حسرت نشستن زیر تختهسنگی، در چهرهی بقالی، گربهای، ورقهای نامرتب میزی، رقص شاخههای مجنونی، بر باد رفتن شالی، زلفی، دستاری. آسمانی، ساحلی، دریایی، در طی کردن جادهای، زل زدن به آبشاری، خوردن بستنیای، رد کردن گذرگاهی جاودانگونه است و سبکبال. آرام میکندت اگر حواس بازیگوشت اندکی مکث یاد بگیرد. میشود به یمن وجودش جدا شد از آن دوری که شهر است. از آن یک و دو و سه و چهار که زندگیست. از آن پیوندها که خون و رگ و پوستند. باید یک وقتهایی باشد که بیواسطه خودت باشی. باید بشنوی آن سکوت عمیق پرکلمه را از زبان آسمان. کام بگیری از کهکشان. کام بگیری از روزگار.
Labels: فكر نوشت