- روز آخر سال است و خب! حرف بسیار. حرف بسیار و اندک. ناگفته زیاد است و گفته کردنش مجال میخواهد که نیست. همیشه اینطوری تمام میشود. حرفها میمانند برای لحظی پایان و لحظهی پایان چنان خیرهات میکند در میراییاش، در آن لحظهی انگار مرگ، انگار تمام؛ که حرفها را میبرد از یاد. که حرفها ناگفته میمانند، نامهها ناگشوده. گلهها نکرده. بوسهها نشده. آغوشها التماس یک دم، یک دم، یک دم بیشتر. که نیست. که این زمان عجیب به دلمان نیست. به دلمان نیست و میگذرد که گذر تمام ملقمهی این بازی است. این بازی ِ روزگار.
- مهم نیست آدمها کی و کجا پیدا میشوند. مهم نیست چقدر از همدیگر بدانند. مهم نیست تمام عقاید هم را تایید میکنند یا تکذیب. مهم اینست که دل بزرگی داشته باشند که دوستی را به همهی رذایل و فضایل اخلاقی ارجحیت دهد.
- سالی که رفت نیمهی بزرگی از من را درونش گم کرد. از آن نیمههای نود درصدی. از آن نیمههایی که چنان سنگیند که همیشهی خدا تو را میخکوب پنجرهها میکند. پلهها. قطارها. پیادهروها. درختها. ابرها. آدمها. و نیمهی بزرگتری کاشت که خوب بالا گرفت. دوستیهایم بیشتر شد. به دوستی گرفتم دستشان را. به محبتشان دلخوش کردم. ندیده و دیده. شناخته و نشناخته. حالا هر صبح که چشم باز میکنم خوشحالترم که یک عالمهتر آدم هست توی دنیا که اگر نباشم جای خالی نبودنم را بلدند ببینند. نه برای دیده شدن. برای جنس و طعم دوستی. برای این سفیر بینمان که میدرخشد. خوب و شفاف و عزیز میدرخشد مدیونم به امسال. به این جیمیل. به گودر. به همهی خط و ربطهای این وسط. به همهتان که بخشی از دنیای قشنگ مناید و تک تکتان را باید بوسید به بهانهی نو شدن سال که مثل خانوادهاید برایم. برای همهی دوستیهای امسال و سال پیش و سال قبل از آن که این دنیای مجاز داد دودستی. گذاشت دودستی توی دستهامان و چه جز تشکر؟ چه جز بوسه؟ چه جز یک جرعه به این نعمت با هم بودن هنوز؟
- درخت بید مجنون ما خیلی وقت است جوانه زده. حالا گیلاس هم شکوفه داده. بنفشه کاشته ابوی در حیاط. بنفشههای زرد و بنفش. گلدانهای رنگ رنگی گذاشته پشت پنجرهها شاید که به یمن رنگشان رنگ بگیریم از این همه خاکستری که اسیریم. سکه و سماق و سمنو و سبزی و سیب و سنجد و سراب. سرابی که به آب باید دید انگار در آن تنگ ماهی. عید است و عیدی و عطر و عود و جامههای نو. آدمهای اخم و تخم بر صورت و شادی در دل. بهار خوب است. بهار خوب است چون آمدنش یک درد کهنهی قدیم دارد. چون آمدنش یادت میآورد چه بزرگ شدی! یادت میآورد چه تنهاتری با همهی شلوغی هر سال بر سال پیش. انگار که ایستادهای یک جایی. انگار که ایستادهای در شروع هر سالی که خودت را برانداز کنی که چه گذشته برت در این سالها. در این عیدها. در این ایام. و هر بار بزنی روی شانهی خودت که برو! چارهای که نداری جز رفتن؛ پس خوب برو.
Labels: ويكند نوشت