چاردهمین روز از اولین ماه سال، حوالی ساعت یازده نشستهبودم به تماشای تمامشدهی نقاشیام و پوزخند و هی پوزخند که هنوز آدم آبرنگ نشدهای دختر! هنوز بلد نیستی آن همه رهایی را. آن به اب بستن قلم را. هنوز هم رنگ میریزی روی رنگ. رنگ میگذاری روی رنگ؛ نه کنارش. چاردهمین ظهر تعطیلات آفتاب از پردهی نارنجی غلیظ و سبک خودش را پخش میکرد توی اتاق. من ِ دستها رنگی لمیده بودم روی تخت رو به نارنجی افشانش. من ِ بهتزده از تابلوی ملویی که یک دفعه شد جیغ، شد آن همه ابرهای نارنجی و قرمز به بیابری اول. من ِ هی مبهوت از اینی که شد از آنی که قرار بود. من ِ چرای این همه بنفش! چرا انقدر شلخته. چرا انقدر هوسباز. چرا انقدر بیمحابا. من ِ خواب از سر پریده. من ِمرور ردهای قلم، تاشها.
یک تابلو هست توی آن کمد وسط. یک جادهی تابستانی. دو طرف درختهای سبز و وسط یک جاده که میرود. که انگار که برود. که انگار داری میروی و خودت را ولو کردهای پشت ماشین و جاده را نگاه میکنی. یک احساس آنطوری دارد. خوب نشده بود. یعنی خوب که! قرار نبود آن بشود که شد. استاد ده سال پیش؟ اوه! ده سال پیش یعنی؟ بله 78 بود انگار. نشانش که میخواستم بدهم خجالت کشیدم. سرم را کرده بودم آنور که مثلن اصلن مهم نیست هرچه بگویی. یعنی از اولش خودم هم میدانم بد است. آدم وقتی کار بدی میکشد و خودش میداند بد است انتظار تعریف و تمجید ندارد. برای همین راحت و بیملالتر است. استادم نگاه کرد کمی. بعد رفت جلو دستش را کشید روی جاده گفت چه ضربههای قویای. چه حسی دارد توی خودش. من تازه آنجاها فهمیدم که نقاشی چطوری میشود که نقاشی میشود. چطور باید رد حرکتت روی بافت کاغذ/بوم بماند. انگار که کلمه. انگار که دستخط. انگار نگاه. انگار که یک درخت را ببینی، ساقهاش اول یا برگهایش را. خودت را جا دهی میانهی حرفها و طرحهایی که باید. این یعنی تو بلد شدهای دنیا را به سیک خودت تفسیر کنی. دیدههایت، خندههایت، خواستهها و خوشیها و حتی غمهایت را. آنجاها بود که تازه فهمیدم میشود از این ضعفم خوشحال باشم. از این ضعف آرامنگیریام. از این حملهام به تابلو. از این که نمیتوانم مهار کنم دستهایم را. اینکه قدرت ندارم در تحلیل رنگ؛ همینطوری میریزم و میکشم دیوانهوار. گند میزنم. خیلی وقتها هست که خراب میکنم. که دلم میخواهد بسوزانم این اثر مزخرف را. ولی خب اینطوریام. نمیشود فرار کرد از من اینطوری. از این من ِ دیوانه. از این دیوانگیهای من. لابد است که به امید روزهای بهتریام که بلدش شوم مهارکردنم را. آرام بگیرم از آن نفسزدنی که رنگهای داغ به جانم میاندازد و غمی که رنگهای سرد. لابد یک روزی میشود که آرام و باوقار قلم را میزنم روی پالت و رنگها را ریاضیوار حلاجی میکنم و به دستهایم قدرت میدهم که بکشند، تاآنجا که میخواهم بکشم نه مثل حالاها تا آنجاها که نمیدانم. لابد یک روزی این همه مبهوت ِ دیوانهی فراری نیستم از خودم.
چاردهمین روز از اولین ماه سال بود، حوالی ظهر که نشستهبودم میانهی نورهای نارنجی رو به تابلویی که روی سهپایهی روبرویم به سبک ِ قلمزدن ِ من میدرخشید. به سبک رنگپردازی و بیاختیاریام. به سبک رهایی و عطشم. به سبک این هوسبازی و دنیابازیام. به سبک همهی دیوانگیام میدرخشید.
Labels: فكر نوشت