تقصیر از من است شاید. شاید هم نه. شاید هم من نیستم که در هر چیزی پی چیز دیگریام. که دم به دم خیانت میکنم، خیانت میپراکنم، شاید هم نیست این من که پی شراب میگردد برای این پیالهی خالی. چه میشود که این همه رد گریز محو ِ بودن را میجویم. که یکهو سکوت میشود دنیا. خالی میشود از هر آنچه نیست. مینشاندم گوشهای و کوک می زنم. هی کوک میزنم همهی این وصلههای به هم نامربوط را همانجا. چه میشودم که نوازش دیگری را میجویم در موهای آن یکی. صدای آن یکی را دستهای دیگری. بوسهها را در چشمها. آغوشها را در قدمها. چه میشودم که. که این همه بیربط. که این همه نامربوط. که این همه نیست و نابود و باد... به عاشقی یکی را. دیگری را به دوستی. این خوشیست؟ این مصیبت است. مرثیه این زن اثیریست. تا کجا. تا کی. تا چقدر ِبودن ... چقدر....
که چقدرم مگر میشود که بشکند همهی قانونها را این همه یک تنه. که برود رفته باشد. هزار سال باشد که رفتهباشد و دلش لک بزند برای خانه. برای آسایش. برای آن سفیدی دم صبح. رومیزی و چای و فنجانهای مرتب. برای من آشفته و موهای مشکی خواب روی سفیدِ تخت. کی برگردم به این همه دوری. کی برگردم، به کجا، که بوی عطر موهایم بیدارت کند سر صبح. گرم ِ آغوشت بخواباندم.
که کجا. مگر چقدر ِدیگر، چقدر ِ دیگر، چقدر ِ دیگر میشود این صندوق کهنه را نگه داشت. چقدر ِ دیگر میشود صدایت را دید، چشمهایت را مجسم کرد. چقدر دیگر مگر من این همه انبوه و گسستهام در تو که حالا. چقدر دیگر میشود که همان فراری بمانم. چقدر دیگر تو بخوانی شعر و من آرام نگیرم. چقدر دیگر جنگل جنگل است برایم و کوه،کوه و جاده، جاده.
چقدر دیگر ناخواسته بجویمت در لحظهها. بخوابمت، هر شب. چقدر دیگر پیدا میشوی باز از این ناپیدایی. چقدر دیگر در آن نیستیات نیست میمانی. به نیست میکشی. کجای این قاب غبار ربودن داشت که حالا. که حالا که من سوار. باد خوب، درختها نوشکوفته. مردم خوابآلود. کجای خواب مردم بمانم من. که بنوازم روحشان را به خمیازهای. چشمهاشان را به خماری ِ لحظهای. بنوازمشان. بنوازنشان. بنوازنمان... به این زخمه، به این زخمهها
Labels: فكر نوشت