من فقط به این خاطر نشستهام اینجا که یک چیزی در مورد بیتفاوتی، بیتوجهی یا هر چیزی مثل این بنویسم. یک چیزی در مایههای اینکه چرا ما حواسمان نیست که چه زود از دست میدهیم داشتههایمان را. دوستهایمان و دوستداشتههایمان را. خب چیزی که میخواهم بگویم اینست که اگر حواسمان بود که چه اندازه سیال است دنیای دور و برمان. چقدر این امکان ِ امروز برای فردا نیست. چقدر قدمهایت امروز میتواند نزدیکتر باشد، فردا دورتر؛ این طور این کوچهها را بدون اینکه ببینی همهی آن چیزهایی را که باید ببینی رد نمیکردی. دنیای ما آدمها پر از لحظههای ماندگاریست که عمر ماندنشان بسته به ارزشیست که برایمان دارد. این عمر ماندن یا در مجاز است یا در واقعیت. حقیقت اینست که ما همیشه دوستداشتههایمان را، رویاهایمان را، خواستههایمان را توی کولهبارمان حمل میکنیم. فراموششان نمیکنیم و با هر ردی دوباره برای خودمان زندهشان میکنیم. یک روزی، یک جایی میبینیمشان، دوستشان میداریم، برشان میداریم میگذاریم توی کولهمان و راه میافتیم. حالا یک وقتی هست از این بازهی عمر که میتوانی این آرزوها را لمس کنی. دستت بگیری و دیگر خاطره و خیالشان را فقط توی کولهات برای همهی عمر پشتت حمل نکنی. به هیبت آدمی، مدرکی، مسکنی، احساسی؛ این وقتها باید حواست به خودت، قدمهایت، سوی حرکتت باشد. این طور که نباشد، یک روزی حواست جمع میشود که کیلومترها دور شدهای از آن مسیری که باید و خب تو را و زندگی را و آن آرزو را چه فایده دیگر، که دور افتادهای. خیلی دور.
Labels: فكر نوشت