از مس به دکا
این نوشتههه فقط بابت اینه که حوصلهی یه بنده خدایی رو سر جاش بیار و هیچ ارزش تاریخی اقتصادی اجتماعی فرهنگی دیگهای نداره، یعنی الان که تو گفتی میخوای امروز تحولت رو بیخیال شی و یه روز کامل واسه خودت غمگین باشی و من سماجت و اینا که نه نه چونه نداریم. دو ساعت دیگه و حالا ساکت شدم و نوشتهی ما به یه دو نخطه ستاره و یه دونه خو قطع شده، اصن فکرشم نکن که کوتاه اومدم و میتونی تا آخر روز اون چشای سرندیپیتیت رو آویزون نگه داری. که چی؟ که من اصن چمیدونم چی! حالا فیلت یاد هر هندستونی که کرده به درک! :ي بعله من چنین آدم بیتربینی هستم.
حالا برای شروع که نمیدونم از کجا باید باشه اصن بهت میگم که امروز که داشتم میومدم یاد اون بارهای متعددی افتادم که از فرط خوشی و بیکاری و شایدم ناخوشی و چمیدونم چند تا ادویه ماننده دیگه کاج رو میگرفتیم میرفتیم بالا و دور اون میدونه هی دور میزدیم و هی به خودمون میخندیدیم بعد یه ماشینهرو نشونه میرفتیم و میافتادیم دنبالش. یادته ماشینه رو که رفت تو پارک ما موندیم حیرون که حالا چیکار کنیم؟ چه الافای مسخرهای هستیم ها. هنوزم حتی. منتظر یه وقت که بپیچیم حالا به بهانهی عطر، شهر کتاب، کلاس زبانی که میدونیم نمیریم، هوم! پروژهی تو و اون سه روز که اومدی خونهمون. یا اون وقتی که من عصبانی از شرکت اومدم پیشت و چیپس و پنیر خوردیم برای تمدد اعصاب. چقد دلم برا خونهتون تنگ شده الاخ! برا اون ظهرایی که مامان باباتم بودن و ما هی نمیدونستیم کدوم حرف رو باید بزنیم کدوم رو نه که گند نزنیم. خو از مسخرگی و فرشتهی مهربونبازی که بگذریم! واقعن خیلی مسخره هم هست که آدم بیحوصلهی امروزی مثه من بخواد تو رو سر حوصله بیاره، یعنی فکر کنم اگه شروعم کنم به شکلک بازی آخرش مثه اون شب توی ونک میشه که وسط خنده جفتمون اشکامون بیخودی و خیلی مسخره میریخت پایین و ما هارت هارت مونده بودیم چیکارشون کنیم که نیان پایین اینا بسکه دستمون بسته شده بود از دنیا. حالا گریهت نگیره! آخه خودم داشت گریه میگرفت. رقت قلب زیاده خب. حالا اینا به کنار میخواستم اینو بهت بگم که اون روز که اون نوشتههه رو دادم بخونی که در مورد آرامش و امنیت و اینا بود، که گفتم دلم میخواد حواس یکی بهم میبود هیمن و تمام و آدم عشق و اینا نمیخواد همین که یکی کِر کنه بهش حتی از دور دنیا و عاقبتشو بس و تو شاکی شدی که «من حواسم هست بهت ...» و بقیهشو سانسور میکنم چون جلو جمع خوبیت نداره، نمیدونی چقد دوست داشتمت و همین دیگه! خیلی دوستت داشتمت، آره همین فقط! نه خب چه انتظاری داری؟ ما هنوزم وسط خاورمیانهایم نمیتونم بیام بگیرمت.
الان اینجا یازده و پنجاه و هشت دقیقهست یعنی تو سی دقیقه دیگه وقت داری که به بیحوصلگیت ادامه بدی، خب پس در عین بیحوصلگی تکیه بده عقب و یه چیزی از توی اون کشوت [که حتمن پره خوراکیه الان] پیدا کن و بنداز بالا و به این فکر کن که ما دو تا هیچوقت همدیگرو قبول نداشتیم و همیشه توی بحص حرف خودمونو پیش بردیم. خیلی هم همدیگرو تایید نکردیم. خیلی هم کم بوده که نصیحتای همدیگرو گوش کنیم ولی پیش هم راحت خندیدیم، گریه کردیم، درد دل کردیم، فحش دادیم و هزار تا دیوونهبازی دیگه که مختص خودمون بوده و نه کس دیگه. اینه که فکر میکنم خیلی بعید و سخته که آدم دوستای این مدلی داشته باشه، با احترام به سنجی این وسط مسطا که دوستش میدارم زیاد. چون رکن سوممونه اصن؛ برموداییمونو گرامی میدارم و به افتخار دوستی به خاطر دوستی، نه تایید و تکذیب و هر زهرمار دیگهای چیـــــــــــــرز!
Labels: روز نوشت, فكر نوشت