عصبانی و ناراحتم و این را درست اول جمله میگویم که اگر کسی نخواست عصبانیت و ناراحتی یک نفر را بخواند از همین جا برگردد چرا که من حتی خودم گاهی حوصله ندارم غم و غصه و ناراحتی، عصبانیت یا حتی عاشقانههای کس دیگری را بخوانم. این نوشته فقط به این خاطر نوشته میشود که به خودم اثبات کنم من هنوز هم بلدم موقعی که باید، خودم را کنترل کنم. آرام باشم و در لحظه تصمیم مزخرفی نگیرم. عصبانی و ناراحتم چرا که پنجشنبه یکی از همکارهای به شدت خوبم کنار گذاشته شد به دلیلی که شایسته نبود. یکی که با جان و دل کار میکرد و اگر من همیشه گودر و جیمیل و چتم باز است او هیچکدام از اینهایش را چک نمیکرد که وقفهای در کارش نیفتد. مردک عوضی مدیر نرمافزار سر لجش اَلو گرفت و «ازین به بعد در خدمتشون نیستیم». عصبانیام چون یک مشت احمق زبان نفهم دهنبین نشستهاند و سعی دارند کار یک سری آدم فهیم را بکنند وقتی حتی الفبایش را نمیدانند. یک مشت موجود پست که نمیدانم برای مردی با پنجاه سال سن و سابقه و این همه دبدبه کبکبه چه نفعی میتواند داشتهباشد زیرآب من را زدن. که مثلن یکی همسن بچهاش را خراب کردن. برای کدام مرتبهی بالاتر؟ که نیست.
دارم با چشمانم میخندم، میخندم به حماقت تک تکشان. به حتی همکارهایم که کار گروهی را نمیدانند چطور و از کجا باید یاد بگیرند. که گروه یعنی وقتی یکیتان را تشر زدند همهتان با هم شمشیر بکشید رویش. دلشان خوشست به این چندرقاز یعنی؟ باور نمیکنم که توی این دنیای به این عظمت، به این همهی ابعاد یادشان نیاید تنها چیزی که از زندگی میماند همین انسانیتهاست. همین که ننشینی نگاه کنی وقتی دوستت را کوبیدند تخت سینهی دیوار، آن هم به نابجا. همهشان انگشتشان چسبیده به دماغشان که هیسسسس! که فلان! به کجا قرارست برسی به این کفشبوسی آخر؟ به کجا؟
عصبانیام چون این جماعت احمق حواسشان نیست که وقتی تن به تحقیر بدهند، وقتی چشم بپوشند روی طعمهی گرگ شدن یکی از برهها. باقی سخیفتر از قبلی، بعدیهای سخیفتر از قبلیها... این جماعت احمق حواسشان به بره بودنشان نیست. به این همه ظلمی که میشود بهشان. کلاه یکی را که باد ببرد، سفتتر کلاه خودشان را میچشسبند، سرشان تا فلانشان میرود در لباس. پا بدهد پسات میزنند. نمیشناسندت اصلن.
اینجا از جنگل هم بدتر است. اینجا حتی همنوعان هم به هم پشت میکنند. جنگیدن میخواهد که یاد بگیری. نامرد بودن. بیشرف بودن را. خودت را پشت در جابگذاری بیایی تو، موقع رفتن برش داری ببری مبادا که عوض شوی میانهی این آدمنبودنها. عوضی شوی. مبادا فراموش کنی خودت را که به چه رنگی بود. چه وسوسهای داشت. چه دوست داشت دوست بودن را. حالا اما توی این دنیای این همه غبار، این همه سیاه، این همه پر از لجن به شوق کدام خوشی میشود بویید هی هوا را، هی هوا را. به وهم یک رایحهای که اگر بیاید.