یک شبی مجنون به خلوتگاه راز
از صبح که آمدهام نشستهام اینجا همین صفحه را باز کردهام نوشتهام «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» بقیهاش را هم صرف نظر کردهام. هی هم میروم و میآيم و این چهار ساعت است که همینجوری روی دسکتاپم خشکیده. همینجوری برای خودش به زبان بی زبانی هی تکرار میکند «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» من هم گاه به گاه این جوش روی پیشانیام را لمس میکنم که بسکه حرص خوردم دیروز نمیدانم از کدام گوری پا به عرصهی وجود گذاشت. هی لبخند الکی میزنم که یعنی ناراحت نیستم اصلن. هی به چشمم میگویم نبیند چیزهایی که دوست ندارد. گوشم میشنود اما. امان، امان از این صداها. دیشب که حوالی نه بود و من داشتم برمیگشتم -توی چه مکافات عجیب و غریبی گیر افتادم بماند- ایستاده بودم توی یکی از این ایستگاههای متروی وسط بیابان. باد سرد میآمد. باران هم. من تنها. آقای ایستگاهی خوش سلیقه صدای آهنگ را تا آنجا که میتوانست بلند کرده بود. امتداد ریلها را نگاه میکردم. منتظر بودم که یک نوری از آن ته بزند و آرزو میکردم به این زودیها نباشد. حداقل نه قبل از اینکه تمام شود این صدای شهرام ناظری و آن دلبرانهگیاش. خوب و جان فزا بود. انگار که توی دل چیزی باشی و آن چیز لایتناهی باشد یعنی احساس امنیت آنطوری میداد واحساس رهایی و بیقیدی هم. من آن وسط گوشهای از دنیا، بی هیچ تعلقی به چیزی، کسی، اعتقادی. منتظر قطاری بودم که هوهوچی چی وار بود آمدنش. انگار دودی هم دیده باشم بسکه زمان گم بود، بسکه من، من بودم آن لحظه. نه این من به چشم و ابرو که آن من بیمکان، بیزمان. آنکه به دیدن خودش توی عکسها، توی آینه از خودش میپرسد این منم هنوز؟ دلم میخواست جنم داشتم که پقی میزدم زیر گریه وقتی آن طور خوب کشداری میخواند همهی آواها را برای یک دانه من، من ِ تنها و غریب و ناشناس که ایستاده بودم درست لبهی سکو و باد زده بود و نصفم را با خودش بلند کرده بود برده بود بالا، پخش کرده بود توی ایستگاه. بعدش باران بود که جمعم کرد دوباره هی خودم را میچکاند در خودم. هی دوباره میبردتم و باز باز باز برم میگرداند قطره قطره و جایم میداد در ظرفی به اسم من.
صبح که دیرتر از همیشه، خیلی دیرتر از وقتی که باید، بلند شدم که بیایم خوب خوابیده بودم. به یمن دکا که پایهام شد که برویم کمی قاه قاه راه بیاندازیم از آن آدمهای دفرمهی «حریم» و هزار و یک مزخرف دیگر که هستند توی عالم و خندهدار هستند و خندههای بلند میطلبند آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمده بود. [پرینگلز نخوردیم راستیها!] بعضیها نمیدانم چسبیده به کدام شخصیت نداشته انقدر سیخ سیخاند. یعنی تا این حد مزخرفند که اگر یک هو دست بگذاری روی شانهشان بهشان یک سوژهی مسخره نشان بدهی یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهت میکنند که یعنی ابله، از دو عالم آزاد، بیدرد. این بیدرد هم که فحش بدیست که همیشه ابوی استفاده میکند. به هر حال صبح تمام آن بار لعنتی حرص و مزخرفات از من به مثال آن بختکهایی که گاهی جایی بر جان آدم میافتد و بلند هم نمیشود رخت بربست. یکی هم انگار صبح توی رادیو میخواند که خیلی خوب بود و آفتاب به بالای فرق واشدهی زمین رسیده بود بسکه دیر بود و من دیر رسیدم و از دیر رسیدنم خشنود شدم به همه به جز یکی سلام محکم و قشنگ کردم و حتی حال دو نفر دیگر را هم پرسیدم.
آن یکی که سلام نکردم بهش دلیل داشت. آن یکی همان یکیست که با چشمهای برهمانندش زل زد به من که ببخشید که من شعور کافی ندارم. ببخشید که مجبور یک کار کثیف را انجام بدهم ولی انجام میدهم. راست توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که باقی خیلی کثیفند که ماها را جلوی روی هم قرار میدهند و من توی چشمهای به آن پررویی که یک لحظه ولت نمیکرد حتی به پلک زدن، که اصلن انگار شرمی نبود که پوشش بخواهد، وقاحت دیدم. بازی دیدم و هیچکدام از اینها را دوست نداشتم. وقتی یک نفر میآید جلوی رویت میایستد که تو ببخشیاش. وقتی میخواهد ادامه دهد و فقط ناراحتیاش اینست که یک وقت تو نبخشیاش اصلن این معنی را نمیدهد که این نگاه برهوارانه نگاه یک آدم نادم است. معنیاش این است که این آدم یک مزخرف به تمام عیار است که میداند عوضیست و روی عوضی بودنش پافشاری میکند تنها لطفش اینست که به همه میقبولاند که «من نامردم، ببخشید که انقدر نامردم، ولی هستم. برایش اشک هم میریزم ولی چارهی دیگری ندارم.» دلم میخواست یک وقتی که وقتش باشد دستش را میگرفتم مینشاندمش یک جایی بهش میگفتم که آدم نباید کاری کند که از انجام دادن آن کار شرمنده باشد. انقدر شرمنده که گم و گور کند خودش را هی. تمامی خوشبختی آدم به این است که سرش را بالا بگیرد و بگوید من بد بودهام ولی شرمندهی کسی نبودهام. شرمندگی منفورترین حالت توی دنیای هرکسی میتواند باشد. آنقدر که از خودت، گذشتهات و خاطراتت هی عقت میگیرد چرا که نه فراموشی دارد نه بازسازی.
خب پستی و بلندیهای مسخرهای توی زندگی آدم هست که باید روی چیزهای محقری دایورت شوند. افسوس دارد که آدم هی مجبور است چیزهای بیشتری را از دایرهی آن چیزها که در موردش حساسیت داشته حذف کند. هی بگوید به خودش که این هم به جهنم. آن یکی هم. اینها سخت است. اینها حذف شدن جزء جزء زندگیست. به کنار گذاشتنشان. هی مجبور میشوی باور کنی که دنیا آن طوری نیست که قرار بود باشد. سولماز به من میگفت به نظرت ما چرا با دور و بریامون فرق داریم. و من آن روز فکر میکردم فرقی نداریم. گفتم نه! دور و بریای من مثل خودمن. امروز اما نه. دور و بر من آدمهای زیادی هستند که اداعای انسانیت و دین و آیین دارند، میروند دولا و راست میشوند و دوباره برمیگردند پشت میزشان بیکه سنخیتی داشته باشد رفتارشان با کردارشان. هستند دور و برم آدمهایی که دم از شرافت و انسانیت میزنند و پشت درها آدمها را نه به مثابه آدم که به مثابه ابزار تکنولوژی میبینند و لابد با خودشان میگویند اینجا ایران است، تکنولوژی با ارزانترین قیمت. دور و برم هرچه به لبهی هرم نزدیک بشوی عقلهای پوکتر، دبدبهها بیشتر، اخلاقها ناهنجارتر میشود. این اطراف همه چیز با هم نسبت عکس دارد. و من دارم به همهی اینها عادت میکنم و پشت حفاظ خودم جایشان میگذارم مبادا که در بالا رفتن از این هرم پایم را روی سر کسی بذارم، دست کسی را زیر کفشهایم له کنم یا از توشهی دیگران به ناحق بهره ببرم.
از صبح روی یک صفحهي سفید نوشته بودم «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» و حالا یک سری مزخرفات غرغرانهی نامربوط زیرش است که هر لحظه به طولشان اضافه میشود. من این یکی را میبندم و یکی دیگر باز می کنم تا بالایش بنویسم «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» و هیچ هم به ادامهاش فکر نکنم..