18 May 2009

 خلوتگاه



یک شبی مجنون به خلوتگاه راز

از صبح که آمده‌ام نشسته‌ام اینجا همین صفحه را باز کرده‌ام نوشته‌ام «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» بقیه‌اش را هم صرف نظر کرده‌ام. هی هم می‌روم و می‌آيم و این چهار ساعت است که همین‌جوری روی دسکتاپم خشکیده. همین‌جوری برای خودش به زبان بی زبانی هی تکرار می‌کند «یک‌ شبی مجنون به خلوتگاه راز» من هم گاه به گاه این جوش روی پیشانی‌ام را لمس می‌کنم که بس‌که حرص خوردم دیروز نمی‌دانم از کدام گوری پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. هی لبخند الکی می‌زنم که یعنی ناراحت نیستم اصلن. هی به چشمم می‌گویم نبیند چیزهایی که دوست ندارد. گوشم می‌شنود اما. امان، امان از این صداها. دیشب که حوالی نه بود و من داشتم برمی‌گشتم -توی چه مکافات عجیب و غریبی گیر افتادم بماند- ایستاده بودم توی یکی از این ایستگاه‌های متروی وسط بیابان. باد سرد می‌آمد. باران هم. من تنها. آقای ایستگاهی خوش سلیقه صدای آهنگ را تا آن‌جا که می‌توانست بلند کرده بود. امتداد ریل‌ها را نگاه می‌کردم. منتظر بودم که یک نوری از آن ته بزند و آرزو می‌کردم به این زودی‌ها نباشد. حداقل نه قبل از این‌که تمام شود این صدای شهرام ناظری و آن دلبرانه‌گی‌اش. خوب و جان فزا بود. انگار که توی دل چیزی باشی و آن چیز لایتناهی باشد یعنی احساس امنیت آن‌طوری می‌داد واحساس رهایی و بی‌قیدی هم. من آن وسط گوشه‌ای از دنیا، بی‌ هیچ تعلقی به چیزی، کسی، اعتقادی. منتظر قطاری بودم که هوهوچی چی وار بود آمدنش. انگار دودی هم دیده باشم بس‌که زمان گم بود، بس‌که من، من بودم آن لحظه. نه این من به چشم و ابرو که‌ آن من بی‌مکان، بی‌زمان. آن‌که به دیدن خودش توی عکس‌ها، توی آینه از خودش می‌پرسد این منم هنوز؟ دلم می‌خواست جنم داشتم که پقی می‌زدم زیر گریه وقتی آن طور خوب کشداری می‌خواند همه‌ی آواها را برای یک دانه من، من ِ تنها و غریب و ناشناس که ایستاده بودم درست لبه‌ی سکو و باد زده بود و نصفم را با خودش بلند کرده بود برده بود بالا، پخش کرده بود توی ایستگاه. بعدش باران بود که جمعم کرد دوباره هی خودم را می‌چکاند در خودم. هی دوباره می‌بردتم و باز باز باز برم می‌گرداند قطره قطره و جایم می‌داد در ظرفی به اسم من.
صبح که دیرتر از همیشه، خیلی دیرتر از وقتی که باید، بلند شدم که بیایم خوب خوابیده بودم. به یمن دکا که پایه‌ام شد که برویم کمی قاه قاه راه بیاندازیم از آن آدم‌های دفرمه‌ی «حریم» و هزار و یک مزخرف دیگر که هستند توی عالم و خنده‌دار هستند و خنده‌های بلند می‌طلبند آن‌قدر خندیدیم که اشک‌مان درآمده بود. [پرینگلز نخوردیم راستی‌ها!] بعضی‌ها نمی‌دانم چسبیده به کدام شخصیت نداشته ان‌قدر سیخ سیخ‌اند. یعنی تا این حد مزخرفند که اگر یک هو دست بگذاری روی شانه‌شان به‌شان یک سوژه‌ی مسخره نشان بدهی یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهت می‌کنند که یعنی ابله، از دو عالم آزاد، بی‌درد. این بی‌درد هم که فحش بدی‌ست که همیشه ابوی استفاده می‌کند. به هر حال صبح تمام آن بار لعنتی حرص و مزخرفات از من به مثال آن بختک‌هایی که گاهی جایی بر جان آدم می‌افتد و بلند هم نمی‌شود رخت بربست. یکی هم انگار صبح توی رادیو می‌خواند که خیلی خوب بود و آفتاب به بالای فرق واشده‌ی زمین رسیده بود بس‌که دیر بود و من دیر رسیدم و از دیر رسیدنم خشنود شدم به همه به جز یکی سلام محکم و قشنگ کردم و حتی حال دو نفر دیگر را هم پرسیدم.
آن یکی که سلام نکردم بهش دلیل داشت. آن یکی همان یکی‌ست که با چشم‌های بره‌مانندش زل زد به من که ببخشید که من شعور کافی ندارم. ببخشید که مجبور یک کار کثیف را انجام بدهم ولی انجام می‌دهم. راست توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت که باقی خیلی کثیفند که ماها را جلوی روی هم قرار می‌دهند و من توی چشم‌های به آن پررویی که یک لحظه ولت نمی‌کرد حتی به پلک زدن، که اصلن انگار شرمی نبود که پوشش بخواهد، وقاحت دیدم. بازی دیدم و هیچ‌کدام از این‌ها را دوست نداشتم. وقتی یک نفر می‌آید جلوی رویت می‌ایستد که تو ببخشی‌اش. وقتی می‌خواهد ادامه دهد و فقط ناراحتی‌اش این‌ست که یک وقت تو نبخشی‌اش اصلن این معنی را نمی‌دهد که این نگاه بره‌وارانه نگاه یک آدم نادم است. معنی‌اش این است که این آدم یک مزخرف به تمام عیار است که می‌داند عوضی‌ست و روی عوضی بودنش پافشاری می‌کند تنها لطفش این‌ست که به همه می‌قبولاند که «من نامردم، ببخشید که انقدر نامردم، ولی هستم. برایش اشک هم می‌ریزم ولی چاره‌ی دیگری ندارم.» دلم می‌خواست یک وقتی که وقتش باشد دستش را می‌گرفتم می‌نشاندمش یک جایی بهش می‌گفتم که آدم نباید کاری کند که از انجام دادن آن کار شرمنده باشد. انقدر شرمنده که گم و گور کند خودش را هی. تمامی خوشبختی آدم به این است که سرش را بالا بگیرد و بگوید من بد بوده‌ام ولی شرمنده‌ی کسی نبوده‌ام. شرمندگی منفورترین حالت توی دنیای هرکسی می‌تواند باشد. آن‌قدر که از خودت، گذشته‌ات و خاطراتت هی عق‌ت می‌گیرد چرا که نه فراموشی دارد نه بازسازی.
خب پستی و بلندی‌های مسخره‌ای توی زندگی آدم هست که باید روی چیزهای محقری دایورت شوند. افسوس دارد که آدم هی مجبور است چیزهای بیشتری را از دایره‌ی آن چیزها که در موردش حساسیت داشته حذف کند. هی بگوید به خودش که این هم به جهنم. آن یکی هم. این‌ها سخت است. این‌ها حذف شدن جزء جزء زندگی‌ست. به کنار گذاشتن‌شان. هی مجبور می‌شوی باور کنی که دنیا آن طوری نیست که قرار بود باشد. سولماز به من می‌گفت به نظرت ما چرا با دور و بریامون فرق داریم. و من آن روز فکر می‌کردم فرقی نداریم. گفتم نه! دور و بریای من مثل خودمن. امروز اما نه. دور و بر من آدم‌های زیادی هستند که اداعای انسانیت و دین و آیین دارند، می‌روند دولا و راست می‌شوند و دوباره برمی‌گردند پشت میزشان بی‌که سنخیتی داشته باشد رفتارشان با کردارشان. هستند دور و برم آدم‌هایی که دم از شرافت و انسانیت می‌زنند و پشت درها آدم‌ها را نه به مثابه آدم که به مثابه ابزار تکنولوژی می‌بینند و لابد با خودشان می‌گویند این‌جا ایران است، تکنولوژی با ارزان‌ترین قیمت. دور و برم هرچه به لبه‌ی هرم نزدیک بشوی عقل‌های پوک‌تر، دبدبه‌ها بیشتر، اخلاق‌ها ناهنجارتر می‌شود. این اطراف همه چیز با هم نسبت عکس دارد. و من دارم به همه‌ی این‌ها عادت می‌کنم و پشت حفاظ خودم جایشان می‌گذارم مبادا که در بالا رفتن از این هرم پایم را روی سر کسی بذارم، دست کسی را زیر کفش‌هایم له کنم یا از توشه‌ی دیگران به ناحق بهره ببرم.
از صبح روی یک صفحه‌ي سفید نوشته بودم «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» و حالا یک سری مزخرفات غرغرانه‌ی نامربوط زیرش است که هر لحظه به طول‌شان اضافه می‌شود. من این یکی را می‌بندم و یکی دیگر باز ‌می کنم تا بالایش بنویسم «یک شبی مجنون به خلوتگاه راز» و هیچ هم به ادامه‌اش فکر نکنم..






Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com