میبینی چه غباری مینشیند روی سطح شهر وقتی یک روزی مثل روزهای قبل، یکی از همان اتفاقهای قبل: رانندهی ماشینجلویی میایستد پیاده میشود، برمیگردد به رانندهی ماشین پشتی میگوید «میبینی چی کار میکنی؟ میبینی؟» اولیاش را آرام میگوید دومیاش را با فریاد سومیاش را با درد. دستش را میگیرد میبرد آن طرف ماشین میگوید «ببین، ببین. یکی دیگه هم همینجوری زده بهم. دیدی؟» این یکی هی با اشاره به ما میگوید این راه منو گرفت من میخواستم بپیچم این ور. و هیچکدام هیچکدام هیچکدام محض رضای خدا حرف آن یکی را گوش نمیکند. آن یکی میگوید داشتی میزدی و این یکی میگوید تقصیر او نبوده. بعد اینی که تقصیرش نبوده داد میزند. فحش میدهد. میگوید اصلن میدانی من زن هر چی آدمه ... ... . آن یکی ساکت میشود. زن این یکی از توی ماشین داد میزند سکته میکنی مرد، بیا تو. ولش کن. اولی سوار میشود میرود. دومی پشت سرش راه میافتد. رانندهها که از پشت داد زده بودند همه پشت آن دوتای اول. آن وقت این غبار است که مینشیند روی سر شهر و این مردمان ِ در حال رفتن ِ غریب، مهاجر، آواره از این مصیبتی که گردن هیچکدامشان نیست. خسته و زار و نزارند. انقدر که آن یکی داد میزند که قال ختم شود. این یکی سرش را میاندازد پایین برود. درماندهترند از هم، گرگترد از هم، بیپناهترند از هم. تقصیر کیست این همه ناامنی. این همه خستگی. این همه بیچارهای.