از همان روزی شروع شد که پشتم به در بود و مجبور بودم صدای کفشها را از هم تشخیص دهم. مونیتورم رو به در بود توی سالن و من باید حواسم میبود که کی میآید کی میرود و چه کسی از آن پشت دارد مونیتورم را میپاید تا به موقع عکسالعمل نشان دهم. انقدر حواسم رفته بود به صدای کفشها که حتی میتوانسم حدس بزنم چه حالت روانیای را دارند تجربه میکنند. یعنی مثلا یک همکارم پاهایش را میکشید لخ لخ میکرد، یکی دیگر میپرید، یک لرزش خیلی خفیفی در زیرپایش احساس میشد. یکی دیگر کفشهایش را نگاه میکرد موقع راه رفتن. آرام منظم میرفت تق تق تق! به هر حال راه رفتن هر کسی یک صدایی داشت حالا چه کم چه زیاد و به تبع آن شخصیت آن آدم بود که روی صدای کفشها بایند میشد. آنقدر این جریان ادامه داشت تا یک عدهی جدید آمدند که راه رفتنشان مثل قبلیها بود. یعنی مثلن آقای الف صدای راه رفتنش شبیه صدای راه رفتن آقای پ بود. من از روی صدای راه رفتنشان فکر میکردم اینها شباهتهای غیرقابل انکاری دارند و وقتی نگاهشان کردم انقدر این شباهت واضح بود که حتی لباسهایشان رنگ هم شد و شلوارهای یک جور میپوشیدند. در ضمن اینکه وسط سر هردویشان کمی خالی بود و علاقه داشتند سرکار بخوابند، حساسیت فصلی داشتند و به طرز خوبی باهوش بودند. یا آن یکی همکارم که وقتی راه میرفت میپرید و میتوانستی صدای پرتاب کف و پنج تا انگشت را روی سنگها به راحتی بشنوی رفت و به آن خانم همکارم که همینطوری راه میرفت پیشنهاد داد.
Labels: از آدمها