آدم گاهی یک جوری میرود، رفته میشود که انگار هیچوقتی جایی نبوده، آنجا نبوده. وقتی میرود فکر نمیکند انقدر رفته باشد، انقدر رفتهشدن ساده باشد. انقدر یکدفعهای. ولی خیلی رفته است. انقدر رفتهاست که خودش هم باورش نمیشود میشود به این سرعت دور شد، رفت، بیاتصال شد به آنجاهایی که وصلهات بودهاند. آنجوری که همهچیز بماند و ما برویم و برنگردیم حتی لحظهای، حق نداریم برگردیم که ببینیم چیزها آنطور که فکر میکردهایم هم نماندهاند. همهشان رفتهاند. همهشان جوری رفتهاند که چیزی نمانده که دلش برای دیگری تنگ بشود. شاید یک حلقهی فرّار آشناییایی جایی، آن بالا، یا آن پایین، میانهی رد فضولات؛ یک بویی، ردی از تو، آنها، ماها. به هر حال یک چیزی مانده و چیزی بر جای خویش نمانده. و بگویمتان که آن چیز مانده چیز خوشماناییست. جدی. اینطوریست که من رفتم و همه چیز هم مثل آهنربا از من دور شدند. انقدر که سه ساعت بعدش نه من یادم بودشان بسکه در دید نبودند و نه آنها میدیدندم بسکه در یادشان نبودم. و فقط تودهی روان یک رد کدر غلیظی زیر شهر در جریان بود که از من بود و آنجا و آنها که همچون ماری شهر را طی میکرد و ردهای نامنفصلی از خود به جا میگذاشت.