... دست و دلم میلرزد از این همه نیمه نیمه و تکه تکه ای که منم. چه کارش کنم که یک سر شوم و دربیایم از این شناوری. یکی باشد، یکی شوم از این هزاران هزارتایی که منم. خستگی میآورد این تن را به یکی سپردن روح را به یکی دیگر. اشمئازم میآورد از خودم. نمیدانم چطور جمع کنم خودم را این همه. این جور عریان و پراکنده و سیاه از همه جای این دنیا به ناپیدایی. از زندگی ِ این همه هزار مردم که پخش شدهام درش. این رد کثیف خیانت همان سرگشتگیست؟ چرا هیچ دلی نیست که قفل زند به پایم برای نرفتن. انقدر سخت است خانه بودن برای کسی؛ که من این همه آدم نماندن شدهام. که حالاها دیگر چمدان را هم میگذارم دم در. باز نمیکنم قصهام را که هزار و یک شب میانجامد و ماندنم کم از چهل است هر بار. من ِ این همه یاغی کی زاییده شد از بطن زمان. من ِ این همه نامانا کی پاره کرد اوراق سرنوشت را و بر باد داد و به آب داد و به مثال نفسی دمید در نای هستی این آه را که صوت شود، سوت شود، سکوت شود و هر لایی، لابهلایی بپیچد و در هم آمیزد و نر و ماده آمیزد به هم که وجودش نه به مثل آدمیزاد که به مثال روح، جریان هستی را هر دم از نو بنا کند. چه شد برم که جمع نشدم در یک نقطه. که رفتم و هیچوقتی بازنگشتم به این خانه. به این میز، به این اتاق. چه شد که در همهی بودنم نبودم. که باور نداشتم، آدم نشدم. چه شد که هیچگاه من من نبودم و هر دم تصویری از خویش را در هر جایی، نقطهای به نوازش و عشوهی دستان دوستی، کوزهگری بر سفال تنم ساختم. که هر بار از نو ظرفی شدم مظروف جمله جهان که در خویش بسازمش به انعکاس آبی که نوشیدندم و باز باز باز نماندم. هیچگاه، به هیچنشان، به هیچصورت نماندم. نخواستم. نبودم. چه شد که این همه بوده نابودنم را، رفتنم را به تماشا نشستم...