من آدمهای بیگناهی را دیدم که به جرم آزادی گلوله خورده بودند. من دوستم را کف خیابان دیدم. غلطیده در خون. آسمان را دیدم به بیرحمی شیاطین. غبار را بر تن و پیکر. نعرههای وحشی را بر آسفالتهای کثیف. من هموطنم را بیگناه در تابوت مرگ دیدم. من نباید، نمیبایست میتوانستم این فجایع را به چشم خویش ببینم. من نباید انقدر توان داشته باشم که گریههایم را برای خودم در تاریکی روی تخت فشرده شده میان دست و پایم بریزم. باید هوار میزدم. باید داد میزدم. باید حمله میکردم و بر صورت تک تک نعشکشان تف میانداختم. من باید قصاص میکردم. باید آغوش بزرگتری میداشتم. باید دستان بلندتری داشتم. قویتری. باید میتوانستم همه را از بند برهانم. همه را به زندگی برگردانم. همهی درد این روزها را از قلب مردمم بزدایم. نتوانستم. ایستادم. زل زدم. شانههایم خم شد و کینهای عمیق بدفرجام فناناپذیر نطفه شد در بدنم. رشد کرد، رشد میکند و من آبستن این دردم. آبستن این بغض. من آبستن کینهای ابدیام که پدری جز بیرحمی ندارد. .....
*عنوان از لورکا