یک چیزهایی تمام میشوند. یک چیزهایی شروع میشوند. یک چیزهایی شروعتر میشوند. یک چیزهایی تمامتر میشوند. یک چیزهایی کش میآیند. باریک میشوند. بیرنگ میشوند. پنهان میشوند و پاره میشوند. اگر میتوانستم چیزی بنویسم از این روزها حتمن چیزهای زیادی برای نوشتن بود. نمیتوانم بنویسم بسکه دلم نمیخواهد باورشان کنم. شاید دلم بخواهد فکر کنم که این دو ماه وجود نداشتهاند. آن همه امید نبوده. آن همه دویدن نبوده. شاید دلم بخواهد فکر کنم ما هنوز همان آدمهایی هستیم که به بغلدستیمان لبخند نمیزنیم. حس مشترک نداریم، بوق وسیلهی دفاعیمان نیست. دلم نمیخواهد باور کنم که این میوهی نوشکفته این طور زیر پا لگدمال شد. اینطور که حالا مثل بچههایی که دستشان به جایی بند نمیشود فقط باید باورمان نشود که این حقایق حقیقت دارد. هی به خودمان قصه بخورانیم که یک روزی همان میشود که توی افسانهها. شاید برای همین است که دیگر نوشتنم نمیآید. برای فاصلهای که هست از نوشتن تا حقیقت. آرزو چال میکنم با هر کلمه انگار. کلمه چال میکنم.
گاهی هم فکر میکنم که تا کلمهای خلق نشود آن بیرون چیزی شکل نمییابد برای انتساب. گاهی هم فکر میکنم که شاید این کلمهها تنها راه گریز ماست از این حقیقت تلخ امروز. همینکه داستان بنویسیم برای بچههای امروز؛ رییس جمهوری بود به نام میرحسین، مهربان بود، دوستداشتنی بود و همهی بچهها را دوست داشت. کتابها را پر کنیم با این باورها. خط به خط یادمان نرود سبز بودن هر روزهمان را. بغضهایی که توی گلوها منتظر روزنهایست برای فریاد شدن. دستهایی که هستند برای دیوار شکستن. شاید هم باید یادمان بماند که ما مدیونیم به همین کلمهها که خونمانند. خون سیاهمان بر گسترهی این لوح دوستنداشتنی امروز تا شاید روزی قصهای تازه از نو ...