اساسن یک نوع دلگرفتگی هست که یک دفعهای رخ مینمایاند و پایین هم نمیرود لامصب. حالا تو بگو همه در حال رقصو بحث و فلان. هی میزنند به ت که هی بزغاله بخند. خب میخندی ولی همراه با یک اشک مزمنی. خاک بر سر اشک مزمن ناوقت اصلن. کاش یک چیزی بود جلوی این یکهویی دل گرفتن را میگرفت. نیست که خب. همینطوریست دیگر. نشستهای یک جایی یک دفعهای یک چیزی یادت میافتد دلت پقی گریه میخواهد. مثل آن وقتهایی که پقی خنده میخواهد. یکی یک چیزی میگوید. چهمیدانم دلت به حال مظلومیت مستتر خودت میسوزد. یاد فلان رفیقت میافتی. یک حربهای برت آشکار میشود. حالا کاری ندارم. یک چیزی دامب سقوط میکند و لابد یکهوتر از این که آمده پا میشود میرود انگار که نبوده. بعد الان هم درست یکهو یک چیزی این طوری شد و خداوند روی سر کسی که بیاید بپرسد چرا و چگونه دو عدد مفرغ سبز کند الهی.