امروز یکی از آن روزهای بارانی خوب است که تا یک ساعت پیشش شب بود و الان یک صبح خوبی شده. نه از آن صبحهای بیخودی و کسل و ابرآلود. از آن صبح های عاشقانه و پر رمز و راز که بیدار می شوی و هوا و آسمان را نگاه میکنی و یک دفعه به خودت میگویی چه خوب [گرومب*] که این یک روز را هم زندهام و انقدر زندهام که چشمانم را باز کنم و انقدر زندهترم که هوایی این چنینی را دوست داشتهباشم و با بودنش به چیزی بیشتر نیاز نداشتهباشم.
دنیا کلن خوب است [گرومب] یعنی این روزها که دارند میآیند و میروند چیز بدی برای جاگذاری ندارند. من هم چیز بدی را به زور جانمیگذارم. خوشحال و ناراحت نیستم بیشتر زندهام و در این زنده بودنم چشمم بیشتر به از قلمافتادههایم است. به آن چه که بایدم میبود و من ِ کمحواس حواسپرتی کردم برای داشتنش و به آغوش کشیدنش. [گرومب] شرکت خوب است. آقای سین همکارم است توی این اتاق. باقی هم اتاق آنوری. کلن توی این واحد هشت نفر شاید هم دو نفر بیشتر باشیم. بچهها خوبند. کار زیادی به هم ندارند مگر سلام و علیک و گاهیاش شوخی و خنده. من هم که کلن کممعاشرت هنوز آن روی سرتقم را نشانشان ندادم تا فکر کنند چقدر باشخصیتم. بعد احتمالن چند ماه دیگر باز نتوانم خودم را قایم کنم و شلنگ تخته بیاندازم این وسط. فعلنی ولی آرامم و زیاد هم هوس ندارم دوستی کنم با آدمها. [گرومب] دوستان خودمان ما را بس.
خواستم بنویسم که دیگر آن آدم داستاننویس قبل نیستم که داستانی نیست از من برای گوشی دگر. دیگر حتی آن مننویس هم نیستم که خستهام شده نوشتن خودم هی. انگار که نوشته میشوم هر لحظه به هر شکل. روی سطری که نمیدانم کجاست به قلم کسی که نمیدانم کیست. انگار جاودانه شدهام بیکه دلم جاودانگی بخواهد. انگار که شدهام قهرمان داستانی که نمیدانم انجامش را، سبکش را، آدمهایش را. انگار که این آدمهای اطراف، این مردان تنومند، این زنهای چادرپوش، این پسرکان خوشحال، این دخترکان ورزشکار که خودشان را میپایند توی آینههای باشگاه هر کدامشان قهرمان داستانیاند که نوشته میشوند هی. دلم میخواهد بلند شوم جلوی یکیشان، لااقل یکیشان را بگیرم بگویمش هی تو قهرمان کدام قصهای؟ تو را کدامین وطن سرزمین، کدامین واژه هدف، کدامین سکان ایمان؟ کدامین طناب تمام؟ کدامین آرمان زندگیست؟ دلم میخواهد یکیشان از قصهاش با من حرف میزد تا بدانم این همه تنها نیستند این همهی قهرمانها.
هوا خوب است. هوا بدجوری عاشق نواز است. دل آدم میخواهد دست یکی را بگیرد برود یک جایی، یک بالایی، یک جایی که درخت باشد و آب باشد و آسمان باشد راه برود. نفس بکشد. بغل بشود. عاشق بشود. دل آدم را با خودش میبرد این هوا. به کجا؟ به ناکجا.
* صدای قلب آسمان بعد از بیست و هفتم شهریورماه هشتاد وهشت توی دهخدا شاید نوشتهباشد به اختصار رعد و برق
Labels: روز نوشت