... همهی عمر رفت. همهی عمرم در آینهی دیگری بودن رفت. به حسرت چه؟ به حسرت یک نگاه که سوا باشد از باقی نگاهها؟ به دنبال ردی از پایی که نمیدانم چیست، عطری که نگاهم نمیدارد به مکانی، مامنی. من اصلن آدم مأمنپذیر نیستم. آدم آینه بودن نیستم. دلم سایبان نمیخواهد. من آدم خودمم. آدم سایههای خودم. نمیخواهم که سایهات آنقدر بزرگ باشد که سایهام پاک شود. نیست شود. نباشد. میخواهم که سایهدار باشم. که سایهام مجزا باشد. که سایهام تاب تنم باشد. میخواهم که تمام عصیان وجودم را، تمام ناتوانیاش را، تمام شهوتش را یکجا به یک چرخش به یک ایما به یک اشاره نقش بزند بر همهی سطوح، بر همهی درها، دیوارها، خاکها. خودم را میخواهم، خودم را برهنه میخوام. خودم را مغروق منفک میخواهم، از تو، از دنیا، از این حماسهی مکرر، این زندگی.