هه غم غربت مرا گرفته. از چه؟ از که؟ غربت از کجا؟ هوایم دلگیر میزند. آقای سین رفته توی مونیتور. من غرق خاطره، غرق خودم. غرق دیروز. دیروزها. آن یکی توی آشپزخانه دارد چای درست میکند. آقای سین همین چند ساعت پیش داشت میگفت از چای. که چای را باید درست دم کنی. که آداب دارد دم کردنش. آب که جوش آمد بگذاری خاموش شود. لِردش بخوابد. آرام شود. بعد چایی بریزی توی قوری آرام آب را مخلوطش کنی. بگذازی نرمنرمک بیامیزند این دو به هم. تن بیالایند. رنگی شوند. نه رنگ هم که رنگ بسازند این میان از آمیزش با هم. حالا باران میآید. من ندیدم. نسیم گفت باران میآید. میگوید باران یون مثبت دارد برای جوان ماندن خوب است. من یاسمین لوی گوش میکنم. کوهن گوش میکنم. دلم میگیرد. لامصب دلم بدجور خواستنیای میگیرد. دلم غریب میشود یکهو با همه چیز. یک چیزی از آن ته میزند بیرون. ولی نمیبینمش. نیست. غبار گرفته. آقای چایمان از پشت ستون میگوید چایی بیارم. من اشاره میکنم با سر که نه. آقای سین میگوید این خوب دم میکند، قبلی بلد نبود، میجوشید چای. میگویم بیار چاییات را میچسبد توی این باران.
Labels: روز نوشت