اینجا همه چیز عادیست هیچ چیزی برای جلب نظر وجود ندارد. پردهها همیشه کشیدهاند. آدمها همان لباسی را که دیروز پوشیده بودند میپوشند. مدل میزها همان است که بود. جای آدمها به ندرت عوض میشود. چاییها توی همان لیوانها. بوی مایع ظرفشویی همان که بود. صدای فن و سردی هوا همیشه ثابت است. حتی کتابهای آقای سین که فکر میکردم چیزی غیر از دکور اتاق است حالا دیگر جزئی از اجزای اینجا شده. هیچوقت تکان نمیخورد، مگر گردگیری آن هم روی سطح کتاب آخر. روی میز من یک تقویم هست یک تلفن یک کامپیوتر و مخلفاتش و همین. رفتم یک دستمالکاغذی خریدم با گلهای کوچک آویزان رویش، که بگذارم روی میز شاید این قالب از آن شکل ساختاری دربیاید. دو روز اول خوب بود. الان دیگر خودش شده یک معضل. شده باتلاق اینجا. این اتاق. این میز. این واحد. این ساختمان. همه چیز را به خودش میکشد. میز را صبحها پر میکنم با بیسکوییت. موبایل. آب. لیوان. کیف پول. ژاکت. خودکار. کاغذ. تا شاید ردی از زندگی روی میز بماند. نمیماند. میبلعد. دوباره همان است که بود. همه چیز را به خودش میکشد. گاهی یک آشغالی میریزم جایی تا شاید یک چیزی چشم آدمهای یکشکل را به خودش بکشد فایده ندارد. همه چیز با سرعت بیمانندی بی هم پیوند میخورند. جزء هم میشوند. شکل هم میشوند. میشوند سازمانی. همه چیز میشود سازمانی.