عادت برای من به مثابه مرگ است. به مثابه نابودی. به چیزی که عادت کنم تمام میشود/ میشوم. انقدر از عادت گریزانم که ممکنست بی هیچ تاملی طرح عاشقانهی بیسرانجامی را با یک رفتگر بکشم. این شکلیاش را تجربه کنم که من آدم تجربه از هر چیزی، از هر نوعی در هر مکانی ام. آدم خود را سپردن دست بادم. اصلن من میگویم آدمها نباید به زندگیشان عادت کنند. عادت که کنند رنگ محیط میشوند. میشوند خاکستری. رنگ و رو رفته. باید همیشه در بروند از این روزمرگی، باید به زور یک شکلات هم که شده یک طعم غیر از امروز را در امروز بچپانند. باید عاشق قالیشویها بشوند، شیشهشورها، گاریچیها. پاهایشان را گلی کنند. درختها را بالا بروند. روی برفپاککنها نامههای یادگاری بگذارند. آدمها باید زندگی را به هر زوری که شده از عادی بودن درآورند. باید بلد شوند که میشود به جای راه رفتن دوید. به جای دویدن پرید. به جای حرف زدن آواز خواند. به جای دست دادن بغل کرد. دمت گرم گفت. روی شانهشان، پشتشان، نقطهی ثقل دوستیشان زد. آدمها باید یاد بگیرند که خودشان را به زور از زندگی بکشند بیرون. زندگی را خودشان طرح دهند. به شکل خودشان. به شکل ایدههایشان. به شکل آرزوهای پروازشان. باید بلد باشند آغوش کشیدنهای ناگهانی را. بوسههای یکهویی را. گریههای بیهوا را. باید زندگی را تابلویی ببینند. تابلویی ببینند نقاشی شده از کوه و دشت. از خانه و خیابان. از ماشینها و آدمها. که آدم توی تابلو شوند؛ قصه بازی کنند، شخصیت باشند، بسازند بتراشند از زندگیشان، از حواشیشان، از اطرافیانشان. ردی از خودشان به جا بگذارند. دلشان را خوش کنند. دل دیگران را به هوای دل خودشان خوشتر کنند. نگاهها را برق بیاندازند از این یک ذره تفاوت. از این یک اپسیلونی که بلدند بلندتر بپرند از زمین. که بلدند سیب بچینند از درختی که کنار اتوبان ایستاده و هیچ تنابندهای نمیایستد برای چیدنش.